eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
223 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
58 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
‌┅┄ ❥❥
پروردگارا! ازمن‌بگذر بابت‌تمام‌لحظٰاتۍ‌کہ‌درآن ناامیدشدم‌یاازفرداترسیدم... بیخیال‌آنکہ،تۅرادارم:)🌱🤍 ------------------ ‹✨⇢
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
😂😂
📝3 تکنیک درس خوندن که واقعا جواب میدن: 1⃣-اكتيو ريكال درس رو کامل بخون حالا چشماتو ببند و سعی کن یادت بیاد چی خوندی، انقدر این کارو تکرار کن تا کامل بفهمی. 2⃣- تکنیک فایمن: درس رو کامل بخون و بعد به یک نفر یاد بده و برگرد اونایی که بلد نبودی رو دوباره بخون 3⃣- امتحان از خودت: بهترین روش همینه بعد از درس خوندن از خودت امتحان بگیر و جاهایی که اشتباه داشتی رو یه بار دیگه بخون. 📖🤍 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
زمان بندی خدا ...🌱 با زمان بندی تو فرق میکنه .. ⏰ هر اتفاق فوق العاده ای که  قراره خدا برات رقم بزنه دیرتر از زمان بندی تو رخ میده 🥺 اما بهتر از اون چیزیه که فکرشو میکنی 👌🏻 ♥️⃟🎡|
✨ -داشتم از گرما می مُردم. به راننده گفتم دارم از گرما می ميرم. راننده كه پير بود گفت: «اين گرما كسی رو نميكشه.» گفتم: «جالبه ها، الان داريم از گرما كباب می شيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز می زنيم.» راننده نگاهم كرد. كمي بعد گفت: «من ديگه سرما رو نمی بينم.» پرسيدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اينكه هوا سرد بشه می ميرم.» خنديدم و گفتم: «خدا نكنه.» راننده گفت: «دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.» گفتم: «شوخی می كنيد؟» راننده گفت: «اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم بعدش افسرده شدم ولی الان ديگه قبول كردم.» ناباورانه به راننده نگاه كردم. راننده گفت: «از بيرون خوبم، اون تو خرابه... اونجايی كه نميشه ديد.» به راننده گفتم: «پس چرا دارين كار می كنين؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم براي اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چی كار كنم.» به راننده گفتم: «من باورم نميشه.» راننده گفت: «خودم هم همين طور... باورم نميشه امسال زمستان را نمی بينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمی بينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم، باورم نميشه اين چهارشنبه، آخرين چهارشنبه ١٧ تير عمرمه.» به راننده گفتم: «اينجوری كه نميشه.» راننده گفت: «تازه الانه كه همه چی رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟»... ديگر گرما اذيتم نمی كرد، ديگر گرما نمیكشتم...👌 ✍سروش صحت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میـلاد کلمة الله، حضرٺ عیسی مسیـح ‹ع› بر جهانیان و بر مـولا صاحب الزمــان ‹عج› مبارڪ باد.🌺:) دور نیست روزے ڪه گلِ‌مریــم بر گل‌ِنرگـس اقتــدا خواهد کرد...❤️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🍵🍂] محبت تنها چیزیست که با بخشیدن زیادتر میشود...❤️ و همیشه لازم نیست چیزهای با ارزش ببخشی تا محبت کرده باشی گاهی لبخند تو بهترین محبت است...🥰 _ ☺️
😉 وقتی یه نفر داره تجسس و فضولی میکنه: ❌ نگیم: سرت به کار خودت باشه... ✅ به جاش بگیم: این مورد شخصیه، لطفا در مورد یه موضوع دیگه صحبت کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قشنگترین و شیرین‌ترین کنفرانس عمرتون هست که میبینین😂👏❤️ یهو کانال عوض کرد نفهمیدم آخر بابای مرغ چی شد😍😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗رمان ناحله💗 _نمیفهمم .تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بگذارم  روش فکر کردم . +منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟ اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای... باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره  تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجع بهش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت. +از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقه اش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی... دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره‌! ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود . میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی  باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر  حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود. صداش زدم :ریحانه جان  جوابم و نداد _خواهرزشتم ... _ناز نازوی داداش؟ ... _جوابم و ندی میام قلقلکت میدما چپ چپ نگام کرد _چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟ +نه والا از تو بعیدم نیست چشم غره ای که داد باعث شد بخندم _خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه.خدا بدمون و نمیخواد .نگران نباش،باشه؟ یخورده نگام کرد و گفت :باشه ____ فاطمه ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم . محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش. کوله ام رو تو بغلم گرفته بودم! اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم. ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد . دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم . داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام  بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم. رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد.بیشتر  مسافرا رفته بودن  محمدم  با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد. مامانم با دیدنش به سمتش رفت! منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن. محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم  با لحن گرمی باهاش حرف میزد . کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد. تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه ؟ نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت. باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت. محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین.یاعلی بدون اینکه اجازه  بده جوابی بدم  کیفاشون رو برداشت و سمت ماشین داداشش رفت. حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم .این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش  نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم _ دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم. تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم. به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه. خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون  زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت ‌.به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه. چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم. _ محمد تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم. سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم. حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم. دوهفته یه بار میومدم
💗رمان ناحله💗 ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه خیال میکردم کسی نیست. رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد. با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم! چرا نگفتی میخوای بیایی؟ _علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو  خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟ +سلام  گفتی شب تنها نمون که نمیمونم یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی  معلوم نیست کجایی! بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟ چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟ _من چی؟ +وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چی کار کنی ؟ خیلی تنها میشی ! _نگران من نباش  شما. +گشنه ات نیست؟ _نه خستم فقط +خب پس بخواب _باشه از اتاق بیرون رفت .لباسام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد. صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد . حدس زدم صدای فرشته باشه . از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن چند ثانیه بعد:بیا داداش رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم . انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم. ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه. وقتی  موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل رو نشون داد ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی  چرا بهم نگفتی.خود دانی! بلند شد و رفت تو اتاقش. با فاصله نشستم کنار زنداداش. شماره تلفنو گرفت. منتظر موندیم جواب بدن. نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام. انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون. هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم‌. به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد _عهههه چرا قطع کردیییی؟؟ با شیطنت بهم نگاه کردو +خب حالا بچه پررو انقد هول نباش. دیدی ک جواب ندادن. _ای بابا... خب دوباره بگیرین. از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم. یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت‌. انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم _گرم صحبت کن. که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند. بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر  گفت: +بله؟بفرمایید؟؟ دقت کردم دیدم فاطمه است. از لحنش خندم گرفت . زنداداش گفت +سلام. منزل جنابِ موحد؟ _سلام بله. ولی خودشون نیستن. +با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟ _بله!! +عه سلام عزیزم. خوبی؟ زنداداش ریحانم (گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد) +عهههه اها سلام. خوب هستین؟ خسته نباشید. ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام. +خواهش میکنم عزیزم. _چی شده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟ +نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه. _پس چی شد شما یادی از ما کردین!؟ +هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟ _نه مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بگذاره ما زنده بمونیم. دل خودم هم براتون تنگ شده بود. +ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟ _بله حتما... شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم. +قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار. _خداحافظ. تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد! +اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد دستم و گذاشتم زیر چونه اش _نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟ +ولم کن _میگم بگو +نمیخوام _لوس نشو دیگه +تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی! زدم زیر خنده _فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه! یهو زد رو صورتش و گفت +وای غذام سوخت. اینو گفت و از جاش پاشد . منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم. ___ فاطمه: از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم. عجیب بود! زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت..
꧕..💙🦋 •قنوت‌ماست،پُرازذکر،خیرروزظهور •به‌دست‌های‌پُر،ازذکر "رَبَّنا"...برگرد •ببین‌تو‌نغمه‌ی"عَجِّل‌عَلیٰ‌ظُهورِک"را •ومستجاب‌بشو‌،حضرت‌دعا!برگرد
اَلعَجَلْ💔«یَابْنَ‌اَلْحَــــسَن‌ْ(عَجَّلَ اَلله..)
⊹ ⊹ 🔗تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 ✨بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 🤲 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
enc_16205935114249898167331.mp3
4.64M
•💛✨• درگوشه‌اي‌زصحن‌وسراجابده‌مرا آیادلم‌کم‌ازدل‌آهوشکسته‌است؟؟🥺 💛¦↫ ✨¦↫
بسم‌الله‌الرحمان‌الرحیم🌱
❄️پنـج‌شنبــه، شـشـم‌دۍ‌مــــاه¹⁴⁰³       •••••••••••••••••••••••••••••••••• ◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖ جهان ِ بهتری خواهی ساخت اگر هر لحظه برای بهتر بودن ِ خودت تلاش میکنی.... ‹ ✍🏻-
🖇 ♥️ 🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق 3⃣6⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ اسْتَخْفَيْتُ لَهُ ضَوْءَ النَّهَارِ مِنْ عِبَادِكَ وَ بَارَزْتُ بِهِ فِي ظُلْمَةِ اللَّيْلِ جُرْأَةً مِنِّي عَلَيْكَ عَلَى أَنِّي أَعْلَمُ أَنَّ السِّرَّ عِنْدَكَ عَلَانِيَةٌ وَ أَنَّ الْخَفِيَّةَ عِنْدَكَ بَارِزَةٌ وَ أَنَّهُ لَنْ يَمْنَعَنِي مِنْكَ مَانِعٌ وَ لَا يَنْفَعُنِي عِنْدَكَ نَافِعٌ مِنْ مَالٍ وَ بَنِينٍ إِلَّا أَنْ أَتَيْتُكَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.  بنـــد۶۳←
بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در روشنایی روز، خود را از دید بندگانت پنهان کردم و در تاریکی شب، با جسارت در پیشگاهت آشکارا مرتکب آن شدم، با آنکه میدانستم سرّ پیش تو آشکار است و پنهان، نزد تو هویداست و اینکه هیچ مانعی از تو باز نمیدارد و چیزی از مال و اولاد پیش تو به من سودی نمیبخشد مگر این که با قلب سلیم نزد تو آیم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
‌┅┄ ❥❥
بـارها در گوشَـم خـواندی، - الیس الله بکاف عبده؟! آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟! و من نفهمیدم! پیِ هر که رفتم، پشیمان شدم💔 ------------------ ‹✨⇢
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
#داستانڪ ❤️ 🔹نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود پادشاه بهانه ای از نجار گر
❤️ 🖇 پادشاهی تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد.🌸 ◇ پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.🌸🌹 ❗️ دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. 🌸🍀 ❗️ خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است!🌸🌸 〽️ قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد🌸🌸
◖🤍✨◗ حجابتان را مثل‌حجاب‌حضرت‌زهرا(س) رعایت‌ڪنید نہ‌مثل‌حجاب‌هاۍامروز چون‌این‌حجاب‌هـا بوۍحضرت‌زهرا‌(س)نمیدهد. 🪶شهیدمحمدهادی‌ذوالفقاری ‹🤍⇢› ‹✨⇢› ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
#پروف‌دخترونہ -صرفا‌براۍ‌قشنگ‌سازۍ‌پروفایل‌هاتون!((:💙 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🪵🌳. یک روزهایی را...🤍 باید اختصاص داد به بی خیالی نه به دغدغه ای فکر کرد نه غصه ای خورد🥺 نه نگرانِ چیزی بود یک روزهایی را باید از تویِ تقویم دنیا بیرون کشید... و برای خود زندگی کرد...🌸💞 .. ☺️