#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن 🕊
﴿سوره النحل ،صفحه ۲۶۹﴾🌱
18 - و اگر نعمتهای خدا را شماره کنید، نمیتوانید آنها را به آخر رسانید بیشک خداوند آمرزندهی مهربان است
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
📷 #گزارش_تصویری
🏴مهدکودک«یارانکوچکحسین»
➖محفلی برای کودکان عاشورایی
▪️چهار شنبه ۲۵ مرداد #مسجدجامع
#آموزشقرآنوشعرمذهبیونقاشیومجله...
"زِکودکیخادماینتبارمحترمم"
#مهدکودکیارانکوچکحسین
#واحدفرهنگیمسجدجامع
#هیئتحضرتاباالفضلالعباسع
#پایگاهمقاومتبسیجشهدایگمنام
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
-
[⏳🙂]
هیـچزمـٰان
آدمهـٰایۍڪهتورـٰابھخـدا
نزدیكمۍڪنند،رهـٰانڪن!
بودݧآنھـٰایعـنۍخـداهنـوز
حواسشبـهتهـست.🕊🌿
-شھیدجـھـٰادمغنـیه
#شهیدانہ🥀
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⊰•🔗•⊱
.
وقتیبخاطرمحبوبیتشپیشنهاد
نامزدریاستجمهوریرادادندگـفت؛
مننامزدگلولہهاونامزدشهادتهستم💔:)!
.
⊰•🔗•⊱¦⇢#حاجقاســم
⊰•🔗•⊱¦⇢#پروفایل
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت19
سارا به من نگاهی انداخت و گفت:
- حتما، نیلا جان بیا بریم که امیرعلی منتظره
حالا تا من بیام بپرسم امیرعلی کیه و نمیخواد زحمت بکشی خودم با تاکسی میرم سارا دستم رو کشید و به سمت ماشینشون برد!
سارا گفت:
- سوار شو عزیزم منم کنارت میشینم
با تعجب سوار شدم!
پسری جلو و سمت فرمون نشسته بود گفت:
- چرا عقب نشستی؟ حالا غریبه شدیم؟
سوار تاکسی نشدی که..!
با تعجب بهش خیره شدم که وقتی سنگینی نگاهمو دید برگشت و عقب رو نگاه کرد میخواست چیزی بگه که با دیدن من ساکت شد.
همون موقع سارا سوار شد و گفت:
- شرمنده دیر شد داداش میخواستم دوستمم برسونی.
پسری که الان فهمیده بودم داداش ساراست به خودش اومد و سرش رو زیر انداخت و گفت:
- شرمنده خانوم فکر کردم ساراست، ادرستون کجاست؟
لبی گزیدم و نگاهم رو ازش دزدیدم و آدرس خونمون رو دادم که سارا گفت:
- وای نیلا خونتون نزدیک ماست ما فقط دو کوچه بالا تر از شماییم.
میتونی فردا با خودمون بیای فقط حواست باشه لوازم ضروریت رو واسه سفر جمع کنی.
سعی کردم تعارف رو کنار بزارم چون خونشون نزدیک خونمون بود دیگه راحت باهم میرفتیم و میومدیم.
گفتم:
- ممنونم عزیزم لطف میکنی!
یعنی دیگه فردا به سمت شلمچه حرکت میکنیم؟
با شوق گفت:
- اره، خیلی خوبه که عید اونجاییم شهدا مارو طلبیدن
سری تکون دادم و سارا هم دیگه هیچی نگفت تا به خونه رسیدیم.
تعارف کردم که بیان داخل اما گفتن که مامانشون منتظره و باید برن منم با خداحافظی بدرقشون کردم!
کلید توی در انداختم و وارد شدم.
چقدر خوبه که یکی توی خونه منتظرت باشه و من چقدر حسرت یک تلفن از مامانم رو خوردم واقعا دلم واسه مامان و بابام تنگ شده.
وارد خونه شدم و در رو قفل کردم بعداز اون اتفاقی که برام افتاد خیلی میترسم و همیشه در رو قفل میکنم.
لباسم رو با لباس راحتی عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه!
به عنوان شام امشب باید کمی نون و پنیری که مونده رو بخورم اما فردا دیگه خونه نیستم، میریم شلمچه و اونجا حتما خودشون غذا میدن یعنی امیدوارم!
از بابت مدرسه هم خیالم راحته چون فعلا به مدت چند روز واسه عید تعطیلیم.
راستش نمیدونستم شلمچه کجاست و چرا میخوایم بریم اونجا و انقدر تأکید دارن که عید اونجا باشیم!
تابحال اونجا نرفتم!
اسمش آشناست اما چیزی راجبش نمیدونم!
دوست داشتم از فاطمه یا سارا بپرسم اما دوست نداشتم این سوال رو بپرسم و اونا فکر کنن که من هیچی نمیدونم و به عبارتی خنگ فرض بشم!
از فکر و خیالاتم خندم گرفت.
اما کاشکی فردا که خواستیم بریم خودشون بگن و همه چی رو راجب اونجا توضیح بدن!
بنظر خودم یه جای خوش آب و هوا باید باشه.
با کلی ذوق چشم روی هم گذاشتم که زود صبح بشه...
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت20
صدای اذان رو که شنیدم چشمام رو باز کردم و رفتم تا وضو بگیرم.
صدای اذان از بلندگو های مسجد به خوبی شنیده میشد، مسجدی تقریبا نزدیکی ما بود.
این حد از آرامش که به روح و جسمم وارد شده بود برام عجیب بود که با خوندن نماز تقویت میشد!
چادر نماز رو سرم کردم.
الله اکبر...
نمازم رو که خوندم جانماز رو جمع کردم و تصمیم گرفتم دوش بگیرم و وسایل لازم برای رفتن به شلمچه رو حاضر کنم.
(چند ساعت بعد)
دوش گرفتم و حاضر شدم لوازم ضروری هم برداشتم البته چیز زیادی نبودن و جای خاصی هم نمیگرفتن.
داشتم توی کیفم رو خالی میکردم که لباسای فاطمه هم دیدم.
اخ که باز فراموش کردم لباسش رو بهش بدم!
یکدفعه گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود!
- سلام شما؟!
- سلام، سارا هستم
- آها عزیزم، خوبی؟ شمارم رو از کجا اوردی؟
- مرسی ممنون بخوبیت، والا دیشب بعداز اینکه رفتم خونه شمارت رو از فاطمه گرفتم.
- خیلیم خوب، جانم؟
- جانت سلامت، آمادهای بیایم دنبالت؟
- اره عزیزم حاضرم، شرمنده باز مزاحمتون میشم.
- نه عزیزم چه مزاحمتی توهم مثل خواهر خودم ما که باهم این حرفا رو نداریم پنج مین دیگه در خونتونم.
- باشه عزیزم ممنون.
خداحافظی کردم و زودی کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون تا سارا بیاد.
در حیاط رو قفل کردم.
یاد دیشب افتادم که برادر سارا رو دیدم خندم گرفت معلوم بود خیلی باهم صمیمی هستن!
بازم دلم خانواده و داداش خواست، حسودیم شد و حسرت خوردم!
اما حسرت خوردن چیزی رو حل نمیکنه باید خانوادهی خودم رو تشکیل بدم اما کی منو قبول میکرد؟!
نه پدر داشتم و نه مادر و نه کسی که حمایتم کنه اما واقعا کسی بود که منو دوست داشته باشه و شرایطم براش مهم نباشه؟!
داشتم با خودم فکر میکردم که ماشینی جلوی پاهام ایستاد.
سارا پیاده شد و گفت:
- سلام صبحت بخیر بانو سوار شو داره دیر میشه ها!
چقدر پرانرژی بود اول صبحی!
خندیدم و گفتم:
- سلام ممنونم صبح شماهم بخیر جانم، خب خودم سوار میشدم چرا پیاده شدی؟
- خب میخوام پیشت بشینم!
- اع
- اره
خندیدم و باهم سوار شدیم.
داداشش بنده خدا بهزور جلوی خندش رو گرفت و سلام داد.
لبخندی زدم جوابش رو دادم.
سارا تا برسیم به پایگاه با شوق و ذوق از شلمچه برام میگفت خداروشکر با وجود شوق و ذوق سارا به خوبی درمورد شلمچه اطلاعات کافی رو جمعآوری کردم.
وقتی به پایگاه رسیدیم دیدم بیرون از پایگاه چندین نفر ایستادن دوتا اتوبوس هم بود که با صف داخل میشدن سارا و من پیاده شدیم اما داداشش گفت من میرم ماشین رو داخل پایگاه پارک کنم و بیام شما دیگه برید.
سارا هم سری تکون داد و دست منو کشید و به سمت اتوبوس رفتیم.
فاطمه و رها و راحیل و نورا هم دیدیم بعداز سلام و حوالپرسی سوار اتوبوس شدیم.
منو و راحیل کنار هم نشسته بودیم
سارا و فاطمه هم کنار هم، نورا و رها هم کنار هم بودن.
اتوبوس حرکت کرد و ما به سمت شلمچه راهی شدیم.
یه خانمی هم ایستاده بود و به عنوان راهنما از شلمچه میگفت برامون!
از شهدا و شهادت و ... میگفت!
اشکم برای شهدا جاری شده بود.
و معلوم نبود اونجا چه به من خواهد گذشت.
#ادامه_دارد...♥
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#مسابقه
↫❍بِسْـمِرَبِّسَقّاےحُـسین°🖤°
ضمن درود واحترام خدمت همراهان عزیز و باآرزوےقبولی عزادارۍ شما عاشقان سیدالشهدا(ع)💔✋
«رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد»به مناسبت ماه محرم مسابقه ای باعنوان #طراحی نام زیباے
【حُســــیـــ✨ــن عَلَیہِالسَلٰآم】
با رده ی سنی آزاد به یکی از سه شیوه زیر برگزار میکند:
🔸🖌طراحی با مــداد
🔸🗞کــــــلاژ
🔸🎨مـــداد رنگی،مـــداد شمعی،آبرنگ و...
⌛️⬅️مهلت ارسال طرح تا ساعت "۲۴ بامداد ۳شهریورماه" به آیدے زیر در پیامرسان ایتــا(همراه با نام و نام خانوادگی،نام پدر،سن)↓
🆔@Fzgh6771
💢لطفا به صورٺ فایل عکاسی واضح ارسال بفرمائید.
🎁به سه نفر از برگزیدگان در سه رده سنی جایزه ای تقدیم خواهد شد.
⚠️شرط پذیرش طرح های مسابقه عضویت در کانال رسانه دخترانه محمد آباد میباشد.
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
سَلـاممۍدهـمودِݪخوشَمکہفَرمودیـد:
هرآنڪہدࢪدݪخودیــٰادمـاست،زائـرمـاست🔗💔
#دݪتنگـی🥺
#شبزیــارتــۍ🌙
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
20.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°🖤✨°
میدونی الان کربلا بیـن الحرمیـن چه خبره؟!🥺
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله 🖤
#شبجمعہحرمتآرزوسټ✨
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🌴 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
سائلهر شبآمدبهدَرَتکوهِکرم
شبِجمعهبهعنایاتتومحتاج ترم :)🖤🍃
#شبتـــونبهزیباییگنبدامـامحسیــــنعلیہالسلام
#اَلسَّلامُعَلَیْکَیااَباعَبْدِالله•°♡
•° شِعر دَر دَست ندارَم
وَلي از رویِ اَدَب
اَلسَلام اِۍ همِه ۍِ
دار و ندارِ زِینب (س)🖤🍃
" اَلسَّلامُعَلَیْڪَیاحُـسَـیْنبنِعَـلۍٖ"
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن 🕊
(سوره النحل،صفحه ۲۷۰)🌱
همانان که فرشتگان جانشان را در حالی که ستمگر خویشند بستانند، پس سر تسلیم فرود آرند [و گویند]: ما هیچ کاری بدی نمیکردیم آری، مسلما خدا به آنچه میکردید داناست.
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
📌نماز اول #ماه_صفر و صدقه یادتون نره
نماز اول ماه رو چطور بخونیم؟؟
۲ رکعت است:
🌱رکعت اول: سوره حمد و ۳۰ سوره توحید
🌱رکعت دوم: سوره حمد و ۳۰ سوره قدر
#هذایومالجمعہ°🌻°
🖤سلام مولاےمـن، مهدۍ جـــان
وقتی قلبم در حرارت روضهها گُر میگیرد و سیلاب اشک بی امان، پهنای صورتم را میپوشاند، با ذره ذرهی وجودم زیر لب زمزمه می کنم :
این الطالب بدم المقتول بکربلا...😔🍃
"مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها"✋ ❤️🩹|↫#جمــعــہهــاےدلتـنگـۍ 🌼|↫ #اللهمعجݪلولیڪالفرج ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
• ✨🖤 •
☁️ . #تم
موضوع : مذهبی/محــرم
╶╶╶ ╶ ◜✨🖤◞╶╶╶╶
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#پیام_تبریک
✨بازهم درخششی دیــگر از دختران روستای محمد آبادمرکزی✨
«موفقیت در آرزوها، نسبت مستقیم با قدرت اراده ما دارد»
🎖خانم #آیلا_مقنی و خانم #سلما_مقنی ، نائب قهرمانیتان در مسابقات کشوری ووشو در فرم بادبزن را تبریک و تهنیت عرض می نماییم.🌹
🎗با آرزوی موفقیتهای روز افزون برای ووشوکاران دختر روستای محمدآبادمرکزی و تقدیر و سپاس از مربی توانمند و مهربان و دلسوز "شیفو رقیه نمکی "🙏
#کانالرسانهدخترانہمحمدآباد
#کانونسیداحمدخمینی_واحدخواهران
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
41.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤✨
📌مکان:شلمچهـ
#اربعین🏴
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت21
به ما گفتن که راهنمای اصلی اونجا خودش برامون از شهدا بیشتر میگه اما من مگه صبر داشتم تا برسیم به اونجا!
از طرفی هم دلم گوای بدی میداد.
سعی کردم حسای بد رو کنار بزنم و حال خوب رو جایگزینش کنم.
خیلی خستم بود پس چشام رو روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم!
باز هم همون دره رو اینبار هم تاریک بود اما دیگه نمیترسیدم چون اون مرد هم اونجا بود انگاری منتظرم بود!
ایندفعه دوست داشتم حتما اسمش رو بدونم چون خیلی بهم کمک کرده بود.
رفتم جلوتر و گفتم:
- ببخشید میشه اسمتون رو بدونم؟
گفت:
- به زودی میفهمی!
و رفت!
با برخورد دستی به صورتم از خواب پریدم.
راحیل بود که بهم سیلی زده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- بخدا منظوری نداشتم فقط چون داشتی نفس نفس میزدی و هرکاری کردم بیدار نشدی گفتم شاید سیلی بیدارت کنه!
نمیدونستم از دست این دختر بخندم یا گریه کنم ماشاءالله دستشم سنگین بودا!
دستی به صورتم کشیدم و با اینکه خیلی دردم گرفت با لبخند و شوخی گفتم:
- ایرادی نداره اما خواهشاً دیگه هیچکس رو اینطوری از خواب بیدار نکن همه که مثل من نیستن، اومدی بدتر جوابت رو دادن!
از لحنم خندش گرفت و با شرمساری گفت:
- وای حتما دردت گرفته شرمنده نیلا
- دشمنت شرمنده، ایرادی نداره
دیگه هیچی نگفت و منم به خواب هایی که این چند روز میدیدم فکر کردم.
خیلی عجیب بود اون گفت به زودی میفهمی!
این یعنی چی؟ حرفش خیلی مبهم بود کاشکی بیشتر میموند و از خودش میگفت یعنی الان کجاست؟ چرا من خوابش رو میبینم؟
سوالات زیادی ذهنم رو درگیر کرده بود اما کی بود که بهم جواب بده؟!
تصمیم گرفتم بعداز اولین توقف و نماز ظهر برای فاطمه همه چی رو تعریف کنم شاید اون میتونست کمکم کنه.
(چند ساعت بعد)
اتوبوس از حرکت ایستاد.
خانمی بلند شد و گفت:
- خواهرای عزیز توجه کنید بعداز اینکه نمازتون رو خوندید و نهارتون رو خوردید همگی همینجا جمع بشید اگر جا بمونید ما دیگه نمیتونیم برگردیم!
بعد از در اتوبوس کنار رفت و گفت:
- میتونید برید.
منو و راحیل صندلیمون جلو از بقیه دخترا بود پس سریع پیاده شدیم و منتظر بقیه شدیم.
همه که اومدن با هم رفتیم تا وضو بگیرم و به سمت نماز خونه حرکت کنیم.
همه وضو گرفتن و رفتن و فقط من موندم.
منم سریع وضو گرفتم و رفتم تا از نماز جماعت عقب نمونم!
به نماز خونه که رسیدم خم شدم که بندکفشم رو باز کنم که از داخل نمازخونه صداهایی شنیدم که باب دلم نبود و ناراحتم کرد!
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad