✨ توصیه ای مهم برای ایام پایانی ماه رمضان
مرحوم استاد فاطمي نيا (ره) :
از اولياء الهي ، سينه به سينه ، يك يادگاري دارم
كه عمل به آن بركات فراواني دارد
ماه مبارك رمضان ، اين ضيافت الهي را با
يك زيارت جامعه ي كبيره به اخر برسانيد .
در اثر اين عمل، اين ضيافت چنان رنگين خواهد
شد كه اثارش از عقول ما خارج است و روزي
به كار خواهد آمد كه آن روز هيچ چيز ديگري
به كار نخواهد آمد.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ویدیوی وایرال شده از قرآن خوندن فوقالعاده
و احساسی پسر شمالی در برنامه محفل شبکه سه
#صدایِبهشتی 😍
#حسخووووب 👌
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_نهم
رضوان – شاید منتظره تو قدم جلو بذاري .
پوزخند زدم .
من – از هیچی خبر نداري رضوان .
دستم رو گرفت .
رضوان – بگو تا بدونم .
ملتمس گفتم .
من – نپرس .
همون موقع مهرداد وارد اتاق شد .
مهرداد – سلام مارال خانوم .
لحن صحبتش یعنی تو باید می اومدي بیرون و سلام می کردي .
بلند شدم ایستادم .
من – سلام .
اشاره کرد به بیرون .
مهرداد – بیاین مامان هندونه آورده .
قبل از اینکه بگم " من نمیام " رضوان رو به مهرداد گفت .
رضوان – می گه فردا نمیاد .
من از طرفش قول رفتن دادم .
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و جواب رضوان رو داد .
مهرداد – میاد .
اخم کردم .
من – نمیام .
اخم کرد .
مهرداد – میاي . زشته .
و برگشت و از اتاق خارج شد .
رضوان که خیره به اخم شوهرش بود ، برگشت به سمتم .
رضوان – فردا عموشون هم هست با زن عموشون و ...
من – ملیکا ؟
رضوان – آره .
حس حسادت می ذاشت حضور ملیکا رو اونجا ، کنار امیرمهدي تحمل کنم ؟
یا اینکه با موضوع پیش اومده راه
رو براي رقیب باز می ذاشتم ؟
دوباره سردرگم شدم .
باید چیکار می کردم ؟
حس حسادتم به قدري قوي بود که نذاره درست فکر کنم .
سر دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم، ودر آخر قبول کردم بروم.
***
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتادم
با تردید به رضوان نگاه کردم .
جلوي در خونه شون بودیم و من
دوباره دچار تردید شده بودم .
اگر راهم نمیداد داخل بشم ؟
زنگ رو زد و برگشت نگاهم کرد .
رضوان – آروم باش .
نفس عمیقی کشیدم ولی آروم نشدم .
تازه قلبم هم بناي ناسازگاریش
رو گذاشت و شروع کرد پر حرص به
دیواره هاي سینه م فشار اوردن .
مهرداد هم بعد از بستن در ماشینش اومد کنارمون .
در با صداي تیکی باز شد و من با فشار دست مهرداد به جلو رونده شدم .
انگار می دونست اگر هولم نده تا ابد
همونجا می مونم و پاهام بناي رفتن نمیذارن
وارد حیاطشون شدیم .
کلی کارتن بسته بندي شده کنار هم چیده
شده بود و چندتا فرش لوله شده .
قاب تخت خواب ها و بوفه ي
چوبی طلایی رنگشون .
وارد خونه شدیم .
هم چیز جمع شده بود و کل خونه خالی و خالی بود .
همه هم وسط هال در حال کار بودن .
عمو و زن عموشون .
طاهره خانوم و آقاي درستکار .
نرگس و رضا .
و امیرمهدي و کنارش هم ملیکا .
نزدیک هم .
بلند سلام کردیم .
همه جواب دادن .
امیرمهدي با مهرداد که به
طرفش رفته بود دست داد و نگاهش رو از فراز شونه ش به سمتم کشید .
اخمش دلم رو لرزوند .
نباید می اومدم ...
مهرداد با گفتن " خب از کجا شروع کنیم ؟ " نگاه امیرمهدي رو متوجه خودش کرد .
اقاي درستکار جوابش رو داد .
درستکار – منتظریم ماشین بیاد و اسباب ها رو بار بزنه . الانم
داریم همه ي وسائل رو می بریم تو حیاط که زیاد معطل نشیم .
مهرداد سري تکون داد .
و رفت کمک عموي امیرمهدي که داشت
مبل ها رو تکون می داد براي بردن تو حیاط .
رضا هم با کمک آقاي درستکار میز ناهارخوري رو برداشته بودن .
نرگس به من و رضوان اشاره کرد .
نرگس – وسائل اتاق من هنوز مونده .
به سمت اتاق نرگس رفتیم .
اما وسط راه من خشک شدم از دیدن
ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده
بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
«💚🌱»
از همنشینۍات رمضـان
هم کریــم شد . . . ! :)
•
•
🌱¦↫#السلامعلیڪیاحسنبنعلی
💚¦↫#دوشنبههاۍامامحسنۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad