eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍نام رمان: 🌸 توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز زد! سرم رو که بالا آوردم دوتا مرد هیکلی دیدم که یکیش یهویی بهم نزدیک شد و یه پارچه گذاشت رو دهنم که یکدفعه دنیا برام تاریک شد. (از زبان امیرعلی) حس و حال خوبی نداشتم پس یه گوشه ماشین رو زدم کنار تا کمی آروم بشم و بعد حرکت کنم. در همین حال گوشیم زنگ خورد و فهمیدم همون مرده! گوشی رو برداشتم که گفت: - آفرین کارت رو خوب انجام دادی حالا دیگه در امانه فقط حواست باشه پلیس از این ماجرا بویی نبره ها وگرنه کار نیلا که هیچ کار خودتم تمومه! خلاصه که حواست جمع باشه. هیچی نگفتم که باز خودش گفت: - بهتره دیگه بهش فکر نکنی چون به زودی دیگه زن خودم میشه. دیدار به قیامت اقا امیرعلی! و گوشی رو قطع کرد! وقتی گفت به زودی قراره زنش بشه واقعاً سرم داغ کرد عصبانی شدم به حدی که چشام به قرمزی می‌زد. باورم نمیشه نیلای من به زودی نیلای یکی دیگه میشه و این واقعاً باورش برام سخته! اون چشمای آبی اون صورت معصوم دیگه مال من نیستن و چقدر تصورش برام عذاب اوره! دیگه نباید بهش فکر می‌کردم باید زود همه چی رو فراموش می‌کردم بالاخره من دیگه اونو نمی‌دیدم! اشکام رو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم. بعداز چند دقیقه رسیدم و وارد خونه شدم. مامان که صدای در رو فهمید اومد از آشپزخانه اومد بیرون و وقتی دید که نیلا نیست، گفت: - مادر جان نیلا کو؟ گفتم: - هرچی بینمون بود تموم شد، مامان لطفاً دیگه اسمشو نیار! مامان با تعجب گفت: - شوخی می‌کنی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی همه چی بینتون تموم شد؟ توی دلم گفتم کاش شوخی بود اما افسوس که واقعیت داره! گفتم: - نه مامان جان واقعاً توی چهره‌ی من شوخی می‌بینی؟ منو و نیلا دیگه هیچی بینمون نیست این رابطه دیگه تموم شد ازتون خواهش می‌کنم دیگه اسمشو توی خونه نیار تا هردومون راحت تر بتونیم فراموشش کنیم چون دیگه قرار نیست هیچوقت ببینیمش! مامان گفت: - یعنی چی؟ چی داری میگی؟ چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و نشستم پشت در و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم. هرچی مامان صدام زد صدایی ازم درنیومد یعنی بغض توی گلوم بهم اجازه‌ی صحبت نمی‌داد. بلند شدم و یه چمدون کوچک برداشتم و هرچیزی که فکر می‌کردم توی جبهه لازمم میشه برداشتم و کنار گذاشتم تا فردا به سمت سوریه حرکت کنم. امشب باید هرطور بود مامان رو راضی می‌کردم که بهم اجازه بده پس در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان روی مبل نشسته و به قاب عکس بابا خیره شده! کنارش نشستم و گفتم: - منو حلال کن مامان! مامان گفت: - حلالت نمی‌کنم تا وقتی نگی که چه اتفاقی افتاده. هیچوقت نمیتونستم به مامان دروغ بگم پس همه چی رو براش تعریف کردم و مامان با تعجب فقط نگام می‌کرد. گفت: - به پلیس خبر می‌دادی بهتر بود اونا خوب میدونن با این افراد چطور برخورد کنن تا هیچ آسیبی به کسی نرسه. گفتم: - نه مامان، به همین اسونیا که میگی هم نیست! خودمم قبلا بهش فکر کردم اما این‌طور که من فکر کردم اون آدم از اون کله گنده ها باید باشه که همه جا آدم داره پس پلیس هم این‌جا هیچ کاری نمیتونست بکنه جز اینکه یه مدت زندانیشون می‌کرد و اونا هم به هر صورتی بود خودشون رو آزاد می‌کردن و بالاخره زهرشون رو می‌ریختن! مامان گفت: - یعنی بنظرت واقعاً اونا بلایی سرش نمیارن؟ گفتم: - نه فکر نمی‌کنم اونطور که معلومه اون حالا حالا ها به نیلا نیاز داره و تا وقتی که نیلا بدردش می‌خوره بهش صدمه‌ای نمیزنه. مامان با ناراحتی گفت: - واقعا می‌تونی فراموشش کنی؟ دستش رو بوسیدم و گفتم: - شما نگران من نباش، فقط اجازه بده برم سوریه اونوقت حالم بهتر میشه. مامان گفت: - می‌دونم داری از موقعیت استفاده می‌کنی برای رفتن به سوریه..! باشه برو اما مراقب خودت باش خودت می‌دونی که من جز تو بعداز پدر و خواهرت کسی رو ندارم پس زود برگرد. قطره اشکی روی گونش چکید که پاکش کردم و گفت: - مامان گریه نکن دیگه! من قول میدم برگردم. (از زبان نیلا) چشام رو باز کردم و متوجه شدم توی اتاق بزرگم! هرچی فکر کردم نفهمیدم چطور سر از اینجا در آوردم؟ رفتم که در اتاق رو باز کنم اما قفل بود! کم کم داشتم میترسیدم! یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت: - خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن! با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad