eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
✍نام رمان: 🌸 یه پنجره توی اتاق بود که تنها روشنایی از اونجا بود. رفتم نزدیکش و بازش کردم. ماه چقدر قشنگ بود! توی دل سیاهیِ شب ماه و ستاره های دورش آسمون رو روشن کرده بودن. همینجور که به ماه نگاه می‌کردم دلم بیشتر گرفت. دلم واسه مامان و بابام و مخصوصاً امیرعلی تنگ شده بود. نمی‌دونم چه حکمتی داره، هرکی میاد توی زندگیم و من دوستش دارم خدا ازم میگیرش! اشکام بازم مثل همیشه جاری شد. دوست داشتم خودتو از پنجره پرت کنم پایین اما جرعتش رو نداشتم. نامرد بهم گفت بعداز اینکه همه چی به نامش شد آزادم می‌کنه اما زد زیر حرفش! مدتی گذشت که صدایی شنیدم! یکی کلید توی در انداختن و در رو باز کرد! با دیدن پیرمرد باغبون تعجب کردم! گفتم: - شما اینجا چکار می‌کنی؟ یواش اومد داخل و گفت: - آروم تر دختر جون الان بیدار میشن! اومدم نجاتت بدم. باید فرار کنی و هرچی می‌تونی از اینجا دور بشی فقط زودتر برو..! با تعجب گفتم: - اینطوری که شما توی دردسر میوفتی! بالبخند گفت: - نگران من نباش دخترم فقط تو سریع تر از اینجا دور شو چون اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا فردا چه بلایی سرت میاد فقط زودتر از اینجا برو و هرچقدر که میتونی از اینجا دور شو! با چشمای اشکی قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم: - ممنونم! و پا به فرار گذاشتم، البته خیلی آروم راه می‌رفتم تا کسی صدامو نشنوه. به در حیاط که رسیدم تازه یادم اومد که ناگهبان دم در گذاشتن. اما خبری ازشون نبود! حتما اون پیرمرد فکر نگهبان ها هم کرده بود. چقدر امروز ممنونش شدم اگه نبود من حالا حالاها اینجا زندانی بودم. پا به بیرون که گذاشتم تازه یادم اومد جایی واسه رفتن ندارم! کلید خونه هم که پیشم نبود و توی خونه‌ی بهروز جا گذاشته بودم. کلافه به راهم ادامه دادم و سعی کردم از خونه‌ی نحسش تا حد امکان دور بشم اما مگه چقدر میتونستم دور بشم؟! تا اذان صبح چیزی نمونده بود و من هنوز داشتم با خستگی راه می‌رفتم تا خودمو به یه جایی برسونم! همینجور که میرفتم یکدفعه صدای اذان رو شنیدم و فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم. با ذوق به طرف صدای اذان می‌رفتم. بالاخره به مسجدی رسیدم و خوشحال وارد شدم. بالاخره سرپناهی پیدا کردم. وارد مسجد شدم و نماز رو به جماعت خوندم اما بعداز نماز نمیدونم چی شد که یکدفعه خوابم برد. نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشم باز کردم و دختر رو به روم دیدم و چند قدم دور تر یه طلبه ایستاده بود و سرش رو به زمین انداخته بود! ..♥️ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad