نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت75
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود!
دخترِ با لبخند گفت:
- عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن.
یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم:
- شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم.
از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن.
احساس تنهایی و بدبختی میکردم.
نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم!
واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم.
ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد میکرد.
خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم!
بدنم داغ بود اما سردم بود!
(چند ساعت بعد)
همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم.
بعداز نماز داشتن قرآن میخوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم.
خیلی سردم بود و بدنم میلرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت:
- خوبی عزیزم؟
سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم:
- اره عزیزم خوبم!
گفت:
- اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر!
- نه چیزیم نیست نگران نباش.
به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت:
- خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده!
دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت.
با سرگیجهی بدی که داشتم گفتم:
- خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو!
با ناراحتی و نگرانی گفت:
- یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟
با صدایی که به زور به گوش میرسید گفتم:
- چرا نتونی ولم کنی؟ همهی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمیشناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم.
اینو گفتم و از حال رفتم.
(از زبان مهدی)
یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود!
بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن!
زهرا گفت:
- مهدی به چی نگاه میکنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده!
با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم.
ادامه دارد..
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad