eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمان: نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود! دخترِ با لبخند گفت: - عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن. یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم: - شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم. از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن. احساس تنهایی و بدبختی می‌کردم. نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم! واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم. ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد می‌کرد. خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم! بدنم داغ بود اما سردم بود! (چند ساعت بعد) همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم. بعداز نماز داشتن قرآن می‌خوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم. خیلی سردم بود و بدنم می‌لرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت: - خوبی عزیزم؟ سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم: - اره عزیزم خوبم! گفت: - اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر! - نه چیزیم نیست نگران نباش. به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت: - خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده! دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت. با سرگیجه‌ی بدی که داشتم گفتم: - خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو! با ناراحتی و نگرانی گفت: - یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟ با صدایی که به زور به گوش می‌رسید گفتم: - چرا نتونی ولم کنی؟ همه‌ی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمی‌شناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم. اینو گفتم و از حال رفتم. (از زبان مهدی) یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود! بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن! زهرا گفت: - مهدی به چی نگاه می‌کنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده! با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. ادامه دارد.. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad