💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_هشتم
من – اون که درسته .
به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم
دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم.
با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو براي جواب دادن باز
کرده بود ؛ بست و لبخندي به نرگس زد .
رضوان – راستی یادت که نرفته ؟
مارال اومده اینجا رو بترکونه !
کفري نگاهی به رضوان کردم .
من با اون حال نزارم چه جوري
بترکونم ؟
اخمی بهم کرد که نشون دهنده ي این بود که جو سنگین و حال
نرگس رو عوض کنم .
منم مثل دختراي خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس
عمیق غم وغصه ي تو دلم رو پس زدم .
براي غصه خوردن وقت بسیار بود .
باید جو رو عوض می کردم
تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به
منظور دریافت اطلاعات ، باز کنه .
سعی کردم براي ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم
و بشم همون مارال قبل .
شاد و سر زنده !
لبخندي زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم .
همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب
از دهن من می شنیدن
از روزي گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست بهم شماره بده و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه
نمی داد
قبل از ورود به دانشگاه با کسی دوست بشم ، از روي لجبازي کل
پک کوچیک آبمیوه ام رو روي لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم .
چهره ي بهت زده ي اون پسر هنوز هم تو ذهنم به خوبی تصویر می شد .
یا روزي که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال ، و حین
برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر
سر صحبت رو باز کردیم و براي کلاس گذاشتن گفتیم ماشینمون
پاتروله در حالی که با پیکان استیشن قدیمی و زاقارت زن عموم رفته بودیم .
تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن
دروغ گفتیم ولی درعوض پشت اولین چراغ قرمز ؛ دروغمون رو شد و ابرومون رفت .
از همون روز هم بود که من تصمیم گرفتم
هیچوقت دروغ نگم .
اون روز فقط پونزده سالم بود .
باز از اردوي دو روزه با دوستام گفتم که از طرف مدرسه رفتیم .
شب با پنج نفر از دوستام تو یه چادر خوابیدیم . قبل از خواب کلی آرایش کردیم و من شدم عروس و یکی از بچه ها داماد .
فیلم گرفتیم از جلف بازیامون و من کلی
ادا اطوار در آوردم .
قرار بود از اون فیلم یکی یه کپی دوستم
برامون بزنه و چون خودش بلد نبود این کار
رو برادرش انجام داد .
و جالب اینکه بعد از دیدن اون فیلم شد
خواستگارم .
روزي که فهمیدم قراره بیان خونه مون ، وقتی جلوي در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش
نبود ، یه شیشه نوشابه رو ریختم روي لباسش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad