eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – حرفم رو بد تعبیر نکن . باور نمی کردم همچین حرفی رو بهم بزنی . یا بهتر بگم باور نمی کردم نسبت بهم حسی داشته باشی لبخند زد . امیرمهدي – این صادقانه هاي بی دلیل و با دلیلتون خیلی به دلم می شینه . انگار قصد جونم رو کرده بود که با صداي آروم و پر از حسش ، حرف هاي تکون دهنده می زد . حس جاري به قلبم به قدري شدید بود که آروم و قرارم رو از دست داده بودم . شروع کردم به بازي با انگشتم . امیرمهدي – نمی خواین جوابم رو بدین ؟ من – مگه چیزي پرسیدي ؟ سر به زیر لبخندي زد . امیرمهدي – اجازه می دین بیشتر با دنیاتون آشنا شم ؟ می خوام ببینم می تونیم دنیاي خشک من رو به دنیاتون گره بزنیم ؟ من – با صیغه ؟ امیر مهدي – بدون صیغه . خیلی جدي ادامه داد . امیرمهدي – الان که دلبستگی هست اگر با وابستگی هم همراه بشه نمی شه عاقلانه جلو رفت . می خوام دنیاتون رو بشناسم وتا جایی که دین بهم اجازه می ده باهاش کنار بیام . شما هم وارد دنیاي من بشین . اینجوري می فهمیم که می تونیم یه عمر کنار هم زندگی کنیم یا نه ! اجازه می دین ؟ سریع گفتم . من – چادر سرم نمی کنم ! امیرمهدي – چرا انقدر زود جبهه می گیرین ؟ من کی گفتم شما چادر سر کنین ؟ تا زمانی که خودتون نخواین من حرفی از چادر نمی زنم . لبخندي زدم . یکی از بزرگترین مشکلات همین اول حل شد . اومدم پیشنهادش رو قبول کنم که یه دفعه قول وو قرارم با خدا تو ذهنم زنگ خورد . حالا باید چیکار می کردم" ؟ دیگه دنبالش نمی رم . دیگه براي دیدنش هزار تا نقشه ردیف نمیکنم . دیگه نمی خوامش . فقط تو سالم برش گردون . این عین قول و قرار من با خدا بود . این که دیگه امیرمهدي رو نخوام . حاال باید چیکار می کردم ؟ منی که براي همچین لحظه اي و همچین حرفی ، پرپر می زدم ! این دیگه چه قول و قراري بود ؟ ناخوداگاه ، پر حسرت ، به افکار تو ذهنم گفتم . من – نه ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر نمي خوره. من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه... نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت: پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین! سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه. منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم . گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم . مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده. آروم گفت: پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي فرق داری.. نگاهش رو ریز کرد: پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟ من –شما که نمي خواین بشنوین چرا ميپرسین ؟ پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام بشنوم ؟ من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم. پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه. من –همه ش به هم ربط داره ابرویی بالا انداخت: پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟ من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره. با تمسخر و پوزخند گفت: پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟ ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم: من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍