💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
من – حرفم رو بد تعبیر نکن .
باور نمی کردم همچین حرفی رو
بهم بزنی .
یا بهتر بگم باور نمی کردم نسبت بهم حسی داشته باشی
لبخند زد .
امیرمهدي – این صادقانه هاي بی دلیل و با دلیلتون خیلی به دلم می شینه .
انگار قصد جونم رو کرده بود که با صداي آروم و پر از حسش ،
حرف هاي تکون دهنده می زد .
حس جاري به قلبم به قدري شدید بود که آروم و قرارم رو از دست داده بودم .
شروع کردم به بازي با انگشتم .
امیرمهدي – نمی خواین جوابم رو بدین ؟
من – مگه چیزي پرسیدي ؟
سر به زیر لبخندي زد .
امیرمهدي – اجازه می دین بیشتر با دنیاتون آشنا شم ؟
می خوام ببینم می تونیم دنیاي خشک من رو به دنیاتون گره بزنیم ؟
من – با صیغه ؟
امیر مهدي – بدون صیغه .
خیلی جدي ادامه داد .
امیرمهدي – الان که دلبستگی هست اگر با وابستگی هم همراه بشه نمی شه عاقلانه جلو رفت .
می خوام دنیاتون رو بشناسم وتا جایی
که دین بهم اجازه می ده باهاش کنار بیام .
شما هم وارد دنیاي من بشین .
اینجوري می فهمیم که می تونیم یه عمر کنار هم زندگی کنیم یا نه !
اجازه می دین ؟
سریع گفتم .
من – چادر سرم نمی کنم !
امیرمهدي – چرا انقدر زود جبهه می گیرین ؟ من کی گفتم شما چادر سر کنین ؟
تا زمانی که خودتون نخواین من حرفی از چادر نمی زنم .
لبخندي زدم .
یکی از بزرگترین مشکلات همین اول حل شد .
اومدم پیشنهادش رو قبول کنم که یه دفعه قول وو قرارم با خدا تو ذهنم زنگ خورد .
حالا باید چیکار می کردم" ؟
دیگه دنبالش نمی رم .
دیگه براي دیدنش هزار تا نقشه ردیف نمیکنم .
دیگه نمی خوامش .
فقط تو سالم برش گردون .
این عین قول و قرار من با خدا بود .
این که دیگه امیرمهدي رو نخوام .
حاال باید چیکار می کردم ؟
منی که براي همچین لحظه اي و
همچین حرفی ، پرپر می زدم !
این دیگه چه قول و قراري بود ؟
ناخوداگاه ، پر حسرت ، به افکار تو ذهنم گفتم .
من – نه !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتاد_و_دوم
پورمند –جلوی همراهاتون نمي تونستم حرف بزنم . یه دروغ مصلحتي به جایي بر
نمي خوره.
من –دروغ دروغه . فرقي نمي کنه...
نذاشت ادامه بدم ، محكم گفت:
پورمند –مي خوام یه سوال کنم ، همین!
سكوت کردم . برای ادمي که نمي خواد بشنوه ، حرف زدن اشتباهه.
منتظر نگاهش کردم تا زودتر سوالش رو بپرسه و منم با جواب دادن از دستش خلاص شم .
گرچه که اجباری به جواب دادن نداشتم . مطمئن بودم اگر سوالش ربطي به
موندنم با امیرمهدی داشته باشه بدون جواب دادن بر مي گردم پیش نرگس و مائده.
آروم گفت:
پورمند –چند وقته دارم فكر مي کنم و به جوابي نمي رسم . اینكه از نظر من تو با شوهرت و خونواده ش خیلي
فرق داری..
نگاهش رو ریز کرد:
پورمند –چطوری بهشون وصل شدی ؟
من –شما که نمي خواین بشنوین چرا ميپرسین ؟
پورمند –پرسیدم که جواب بگیرم . کي گفته نمي خوام بشنوم ؟
من –نذاشتین حرف قبلیم رو تموم کنم.
پورمند –من دنبال جواب سوالم هستم نه چیز دیگه.
من –همه ش به هم ربط داره
ابرویی بالا انداخت:
پورمند –دروغ چه ربطي به تو و شوهرت داره ؟
من –وقتي پای خدا وسط باشه همه چیز به هم ربط داره.
با تمسخر و پوزخند گفت:
پورمند –از خدا به این آدما رسیدی ؟
ابرویي بالا دادم و قاطع گفتم:
من –نه جناب . با شناخت این آدما به خدا رسیدم . با شناخت قلباشون . قلبایي که بي توقع مهربونن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍