💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هجدهم
من –دست خودم نیست . حس مي کنم بعضي چیزا سر جای خودش قرار نداره .. حس مي کنم جشن گرفتن
لزومي نداره!
امیرمهدی –یه چیزی رو یادت رفته .. نه ؟
کلافه گفتم:
من –چي ؟
امیرمهدی –یه کم فكر کن!
سری تكون دادم:
من –باشه .. فكر مي کنم .. فعلا ً برم بقیه ی ظرفا رو بشورم و بلند شدم.
امیرمهدی –نمي خوای الان بهش ففكر کني ؟
ایستادم و نگاهش کردم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –لطف خدا رو مارال .. لطف خدا رو ففراموش کردی ....
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار....
نبینم تو اعتمادت بهش داری سسسست
مي شي ! خودت
خوب مي دوني که کافیه بهش اعتماد کني....
نمي دونم چرا ولي لرزش خفیفي از درون بدنم رو تكون داد.
سردم شد . دست هام رو تو هم جمع کردم.
من یادم رفته بود ؟
غوطه ور در دنیایي از فكر چرخیدم تا به سمت آشپزخونه برم که حرفش باز هم باعث شد بایستم و نگاهش کنم:
امیرمهدی –ممكنه رحمت خدا تأخیر داشته باشه اما حتمیه.
راست مي گفت .. رحمت خدا حتمي بود .. چه فرقي داشت کي باشه !
همین که مي دونستم حتمیه دلم رو محكم
مي کرد.لبخند زدم.
باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم....
***
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نوزدهم
لبخند زدم.
باید یادم مي موند ... من خدا رو داشتم....
***
نشستم پشت فرمون ماشین و رو به امیرمهدی گفتم:
من –خب قراره چي بخریم ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –خرید لباسس برای عید . اولین عیدی که با همیم.
و البته اولین خرید دو نفری ما!
چقدر برای رسیدن چنین لحظه ای صبر کرده بودم!
چقدر آرزو داشتم برای یه خرید دو نفری..
می دونستم بقیه ی پول فروش ماشین رو باباجون داده بود بهش .
مي دونستم دستش تقریباً پره اما دلم
نميخواست به اسم خرید همون پس انداز رو هم نداشته باشیم
. برای همین گفتم:
من –من یه مانتو بخرم کافیه.
امیرمهدی –شما مثل یه تازه عروسس باید خرید کني .
فكر نمي کنم برای خرید عروسسي وقت داشته باشیم.
پسس الان هر چي دیدی بخر.
من –اینجوری که همه ی پول خرج مي شه.
لبخندی زد:
امیرمهدی –نگران چي هسستي ؟ من که از پونزده فروردین مي رم سسر کار . به امید خدا از فروردین حقوق دارم.
نگاهي به در باز حیاط انداختم.
من –باشه ... ولي هر چي نیاز داشتم
مي خرم . قبول ؟
امیرمهدی –قبول
دست بردم سمت پخش:
من –یه آهنگ درجه یكم بذارم که حالمون جا بیاد!
اخطارگونه صدام کرد.
نگاهش کردم و با لبخند گفتم:
من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ...
الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم.
تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیستم
من –نترس ... حواسم هست ساسي مانكن دوست نداری ...
الان برات یه آهنگ مجاز مي ذارم.
تعجب تو چشمای درشت شده ش بي داد مي کرد.
با شیطنت گفتم:
من –مجاز عزیزم .. مجاز .. مي دوني چیه ؟
دستم رو تكون دادم و کمي خودم کج کردم
من –اینجوری .. ببین..
ناباور گفت:
امیرمهدی –درخونه بازه مارال . داری چیكار مي کني ؟
نگاهي به در حیاط انداختم:
من –اِ ؟؟؟ ... یادم نبود....
دستم رو پایین آوردم و فقط کمرم رو حرکت دادم:
من –این مدلي هم مي شه...
امیرمهدی –مارال!
من - جانم ؟ .. دوست نداری ؟
امیرمهدی –مارال ؟
من –آهان دوست داری ولي تو حیاط دوست نداری ؟
دست گذاشت رو دهنش و فقط نگاهم کرد:
من –پس چي ؟
لبش در خفای زیر دستاش کش اومد و شونه هاش لرز گرفت:
من –اصلا ً به دلت صابون نزن تا شب عروسیمون برات عشوه نمیام
دستش رو برداشت و گفت:
امیرمهدی –راه بیفت دختر ... من کلا ً در مقابل شما تسسلیمم.
پشت چشمي نازك کردم:
من –منم کلا ً اذیت کردنت رو دوست دارم.
خنده ش بیشتر شد:
امیرمهدی –مي دونم . از روزی که همدیگه رو دیدیم کاملا ً مسستفیضم کردی.
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_یکم
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
و استارت زدم.
در طول مسیر مدام تذکر مي داد که آروم برم .
منم به ظاهر حرفش رو گوش مي دادم ولي یك دفعه چنان سرعت
رو بالا مي بردم که اعتراضش بلند مي شد .
عجیب دلم اذیت کردن مي خواست اونم اذیت کردن مرد دوست
داشتنیم رو.
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه .. نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده!
نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم .
بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و
مي خندید .
لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارال عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_دوم
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صصدقه سسر اینه که شما همسسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم ... صاف کن بریم.دست برد و کمربندش رو صاف کرد .
آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم
مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا
باشه برای خونه .
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
***
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که
بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلا من در عین گرمي با غم داده شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_سوم
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلام من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم .
بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم .
میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت . نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا
توده ی بدخیم برداشته شه.
بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل
ميگن که چقدر ميشه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد .
زن عموی امیرمهدی و
محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_چهارم
زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم .
حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر
شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری .
مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم
نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود.
چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم . به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.
دست مهرداد روی دستم نشست.
مهرداد –برو پیش شوهرت . ما اومدیم که حین دادن این خبر بهش تنها نباشه . حالا که تو اومدی مي خوایم بریم
سری تكون دادم .
راست مي گفت امیرمهدی باز هم نیاز
داشت که کنارش باشم.
با همون صورتي که مي دونستم به خوبي گریه کردنم رو
نشون مي ده میون جمعشون رفتم.
نگاهم به چهره ی پر درد باباجون که افتاد دلم باز هم لرزید .
برادرش درد بدی به جونش افتاده بود . من نميتونستم تصور کنم یه خار به پای مهرداد بره پس درك مي کردم حال باباجون رو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_پنجم
برادرش درد بدی به جونش افتاده بود . من نميتونستم تصور کنم یه خار به پای مهرداد بره پس درك مي کردم حال باباجون رو.
بي هوا باز هم لبم لرزید .
به دندون گرفتمش تا بغض من
دردشون رو تازه تر نكنه گرچه که درد کمي هم نبود.
رو به جمعي که زانوی غم بغل گرفته بودن ، با صدای لرزون گفتم:
من –به امید خدا یه مشكل کوچیك باشه که زود هم رفع بشه . همه با هم براشون دعا مي کنیم ، مطمئناً خدا بهمون نه نمي گه.
باباجون لبخند کم رمقي زد:
باباجون –به امید خدا . هنوزم که چیزی نشده . فعلا ً قراره عمل بشن تا بعدش ببینیم خدا چي مي خواد.
بابا رو به باباجون سری تكون داد:
بابا –به امید خدا .. الان باید به جای ناراحت بودن کنارشون باشیم که بدونن تنها نیستن . پسرشون که نتونستن بیان درسته ؟
باباجون –بله .. اون بنده ی خدا دو سه روز دیگه مي تونه بیاد.
بابا –بسیار خب .. ایشون باید تو بیمارستان همراه مرد داشته باشن . اگر خودتون رفتین که بهم خبر بدین من بیام اینجا و اگر خودتون اینجا مي مونین من مي رم
بیمارستان پیش آقای درستكار.
همون موقع مهرداد هم با اشاره به رضا و
خودش گفت:
مهرداد –ما هم هستیم . من خانومم رو مي ذارم خونه ی پدر مادرشون خودم مي رم بیمارستان .
لبخند باباجون عمق گرفت:
باباجون –ممنون . همین که مي دونیم هستین خیالمون
راحته . چشم من بهتون خبر مي دم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_ششم
باباجون –ممنون . همین که مي دونیم هستین خیالمون راحته . چشم من بهتون خبر مي دم باید چیكار کنیم.
بابا سری تكون داد و بلند شد ایستاد:
بابا –پس من منتظر تماستونم .
و رو کرد به من:
بابا –کاری نداری بابا ؟
بلند شدم ایستادم.
من –نه . ممنون که اومدین.
بابا اومد جلو سرم رو بوسید و زیر گوشم آروم گفت:
بابا –یه وقت حرفي از کارای عموش نزني ؟
آروم جواب دادم:
من –نه . حواسم هست.
رضا و مهرداد هم به تبعیت از بابا ایستادن و همگي خداحافظي کردن .
امیرمهدی اگر به حكم احترام نبود بلند
نمي شد . یعني در
اصل تواناییش رو نداشت انقدر حالش از شنیدن اون خبر بد بود که برای بلند شدنش با اینكه به عصاش تكیه
زد ولي باباجون ناچار شد زیر بازوش رو بگیره .
وقتي همه رفتن ، منم راه افتادم به سمت آشپزخونه تا وضو بگیرم.
صدای لرزون امیرمهدی از پشت سرم بلند شد:
امیرمهدی –مارال ! تو....
نذاشتم ادامه بده . همونجور که پشتم بهش بود گفتم :
من –من با حاج عموت هیچ خرده حسابي ندارم . هر چي بوده از دلم پاك کردم.
چرخیدم به طرفش:
من –مي رم وضو بگیرم که برای سلامتیشون دو رکعت نماز بخونم.
لبخند محوی رو لباش شكل گرفت و با آرامش پلك رو هم گذاشت.
چهار روز بعد عمل حاج عمو انجام شد.
عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن
حاج عمو موکول کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_هفتم
عملي که دکتر تا حدودی ازش راضي بود و بقیه ی نحوه ی درمان رو به شیمي درماني و خوب پاسخ دادن بدن حاج عمو موکول کرد.
من و امیرمهدی هم همراه بقیه تموم مدت عمل رو تو بیمارستان گذروندیم.
نگاه زن عموش از این حضورمون ناباور و البته کمي شرمنده بود . همه جا پا به پای مائده بودم که تنها نباشه .
منبه مائده و محمدمهدی به خاطر همراه بودنشون تو مدت بیماری امیرمهدی واقعاً مدیون بودم.
و من خوشحال بودم که مي تونستم قدمي برای کسي بردارم . از اینكه دیگه هیچ کینه ای تو قلبم نبود احساس سبكي بیشتری داشتم . و انگار مارال جدید روز به روز
شكوفاتر مي شد.
دو هفته مونده به عید شروع کردم به خونه تكوني که البته همون مرتب کردن کمد و کشوها بود و گردگیری وجارو.
امیرمهدی تو مرتب کردن کشوها حسابي بهم کمك کرد و اولین خاطره ی خونه تكونیم موندگار شد برام ، به
خصوص با گفتن این حرف که "مگه شما تو این خونه داری تنها زندگي مي کني ؟ زندگي مشترك یعني نصف تو نصف من "
من اون مردی که نگران بود به خاطر کار بیرون از خونه و کار داخل خونه و خستگیش ، اذیت بشم رو خیلي بیشتر
از حد تصور دوست داشتم.
*
عصابه دست به طرفم اومد:
امیرمهدی –هنوز پاهام درد مي گیره موقع راه رفتن . نمي تونم راحت با عصا راه برم.
نیم نگاهي بهش انداختم و دوباره سرگرم دوختن دکمه ی مانتوم شدم.
من –با این وضع چه عجله ایه برای عروسي گرفتن ؟
به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_هشتم
به چهارچوب در اتاق تكیه داد:
امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم.
خندیدم:
من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسي بگیریم ؟
خندید.
امیرمهدی –مي خوام شبي که اومدی تو زندگیم جاودانه بشه.
من –من خودم جاودانه ت مي کنم لازم نیست به خودت فشار بیاری!
از سكوتش سر بلند کردم .
داشت خیره خیره نگاهم مي کرد.
سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم.
آروم لب باز کرد:
امیرمهدی –هر کي با تو باشه جاودانه
مي شه.
همونجور که نگاهش مي کردم نخ رو به دندون گرفتم تا
جداش کنم.
اونم دست از سر نگاه کردنش برنداشت
حس کردم باز هم نگاهش حرف داره .
نفس عمیقي کشید.
امیرمهدی –بیا قبل خواب یکم حرف بزنیم . باهات کار دارم.
عادت داشتیم قبل از خواب دقایقي با هم حرف بزنیم و این کار داشتن نشون مي داد حرف زدنمون بیشتر از چند
دقیقه ی هر شبي طول مي کشه .
وقتي رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز رو سر و سامون دادم .
بعد هم چراغ ها رو خاموش
کردم و رفتم کنارش رو تخت نشستم.
فضای نیمه روشن با نور چراغ خواب بهم اجازه مي داد
صورتش رو به وضوح ببینم.
نگاهش به سقف بود و دوتا دستش بالای سرش.
من - خب .. بگو..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_نهم
من - خب .. بگو..
بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده گفت:
امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟
مي خوای بریم خونه ی شما ؟
من - بریم اونجا ؟
چرخید به سمتم.
امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم .
مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من
بدعادت شدم به حضورت ، منم میام.
من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست
امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست و نه تو.
از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ،
آهي کشیدم.
من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا.
امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه!
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:
من - چیو ؟
امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتي سال تحویل شد قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،امسال سر و سامون بگیری . " اصلا فكرش رو نمي کردم
هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم.
من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم
نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي
داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سیام
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم
نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم .
وقتي داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم .
که به مُردنم صبور باشن.
من - من اون موقع فقط مي خواستم زنده بمونم . اصلا ً به هیچ کس و هیچ چیز فكر نمي کردم.
با یادآوری اون روز ، سریع صورتم رو به سمتش چرخوندم:
من –راستي اون شب گفتي داری مي ری عروسي ، با یكي از دوستات بودی . عروسي کي بود ؟ اون دوستت که فوت شد ؟
نفس عمیقي کشید:
امیرمهدی –عروسي برادر خانوم محمدمهدی بود تو کیش . خونواده ی همسرش اونجا زندگي مي کردن برای همین همونجا عروسي گرفتن .
محمدمهدی و خانومش و
حاج عمو زودتر رفته بودن . قرار بود یه روز بعد هم زن عمو و برادرزاده شون بیان . منم با یكي از دوستای مشترکمون قرار بود بریم برای اون عروسي.
نگاهم کرد:
امیرمهدی –من و محمدمهدی و اون دوست خدابیامرزم و برادر خانوم محمدمهدی ، هر چهارنفرمون باني اون
گروه خیریني بودیم که تو هم الان داری باهاشون همكاری مي کني.
من –برای یگانه و بقیه ی بچه های کار ؟
امیرمهدی –آره . وقتي برگشتم یه هفته ای درگیر مراسم اون دوستم بودم.
من –عوضش من درگیر حرفای تو بودم.
لبخندی زد:
امیرمهدی –منم درگیر اون سرگیجه ی شما تو کوه بودم.
و با صدا خندید.
خندیدم و مشت آرومي زدم تو بازوش:
من –خیلي هم دلت بخواد.
امیرمهدی –الان که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه...
کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_یکم
من –خیلي هم دلت بخواد.
امیرمهدی –الان که دلم مي خواد . ولي اون روز تو کوه...
کمي مكث کرد و باعث شد منتظر نگاهش کنم.
لبخندش کم رنگ شد:
امیرمهدی –تا یه هفته کاره روز و شبم شده بود استغفار .
هر جا مي رفتم ، هر کاری مي کردم جلو چشمام بودی
با یاد حرفي که از محمدمهدی شنیده بودم ، گفتم:
من –برای همین دعا مي کردی تو فكرت نباشم ؟
امیرمهدی –تو از کجا مي دوني ؟
من –محمدمهدی و مائده گفتن . گفتن همون روز تولد حضرت علي (ع)که اومدیم خونه تون شبش به محمدمهدی گفتي که همین امروز که از خدا خواستم
فكرش رو از سرم بیرون کنه دوباره دیدمش.
لبخندش جون گرفت:
من –فكرت برام تمرکز نذاشته بود . وقتي دیدم اون همه وقت گذشته و احتمال دوباره دیدنت نیست از خدا
خواستم فكرت رو از سرم بیرون کنه.
من –در به در دنبال آدرست بودم.
امیرمهدی –پیدا کردی ؟
خندیدم.
من –آره . بگو از کجا ؟
سرش رو تكون داد:
امیرمهدی –از کجا ؟
من –اون خبرنگاری که برای مصاحبه اومده بود . محدودهی خونه تون رو بلد نبود ازم کمك گرفت . باور نميکردم به اون راحتي ادرست رو گیر بیارم . بعدم که با خاله
م رفتیم تو اون مولودی.
با حس خاصي گفت:
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم
افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_دوم
امیرمهدی –وقتي اون روز دیدمت ... برای چند لحظه زمان و مكان رو فراموش کردم . بعدم اولین چیزی که یادم
افتاد مهریه ت بود که نداده بودم.
من –وقتي به نرگس گفتي مي ری جایي ، رفتي برام اب بخری ؟
امیرمهدی –آره . مهریه ی اون ی ساعتي بود که ازم دل بردی . باید مي دادم.
من –مهریه که عندالمطالبه ست . من که طلب نكردم..
امیرمهدی –من مهریه ی اون دل بردن رو دادم . وگرنه مهر شما که تو قلبم یادگاری موند!
من –الان مهرم رو مي خوام.
امیرمهدی –قلبم رو تقدیم کنم ؟
پشت چشمي نازك کردم.
من –اون که باید حالا حالاها برای من بتپه . یه جور دیگه مهرم رو بده.
خندید:
امیرمهدی –به روی چشم.حالا بیا بغل عمو
تا رفتم برمبغلش خودشو کنار کشید
مي خواستم اعتراض کنم که صداش کنار گوشم باعث شد چشم باز کنم:
امیرمهدی –شما یه مهریه ی دیگه ازم طلب داری.
خندیدم:
من _ چي هست
امیرمهدی – اون یه چیز مادیه . مهریه ی اون
صیغه ی چهار روزه.
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_سوم
با حرفش عقب کشیدم . و با یادآوری اون صیغه و اتفاق بعدش لبخندم خشك شد.
نگاهمون تو هم گره خورد .
تو ني ني چشماش تموم اون
روز و حرفای پویا برام زنده شد .
یادآوریش هم دردناك بود ، اون روز فكر
مي کردم ادامه ای برای من و امیرمهدی
نیست.
آروم لب زدم:
من –هنوزم یادم مي افته تنم مي لرزه.
چشماش رو بست.
امیرمهدی –کاش قبل از اینكه پویا حرفي بزنه یادت مي موند بهم بگي چي بینتون اتفاق افتاده که اونجور شوکه
نشم.
دست گذاشتم رو چشماش.
من –به خدا یادم نبود.
امیرمهدی –مي دونم . باورت دارم.
من –اون روز فكر کردم برای همیشه از دست دادمت .
امیرمهدی –تموم سه روز رو پشت در خونه تون بودم.
چشم باز کرد:
امیرمهدی –یه شبم تا اذان صبح تو ماشین خوابم برد .
بیدار که شدم دیدم چراغ اتاقت روشنه . فهمیدم داری نماز مي خوني . خیالم راحت شد که به خاطر ناراحتیت از
من نماز و کنار نذاشتي . با آرامش برگشتم خونه و بعد از خوندن نماز خوابیدم.
من –فكر مي کردم انقدر از من بدت اومده که حاضر نشدی یه حالي ازم بپرسي.
امیرمهدی –دلم پر مي کشید برای دیدنت به خصوص که مي دونستم محرمم هستي . ولي هم خودم رو تنبیه کردم هم تو رو.
من –خودتو چرا ؟
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_چهارم
امیرمهدی –چون باهات بد رفتار کرده بودم.
دست کشیدم به صورتش.
من –هر کي هم جای تو بود...
نذاشت ادامه بدم.
امیرمهدی –من که فكرام رو کرده بودم باید به همچین دیداری هم فكر مي کردم مارال . در ضمن .. آدم باید
همیشه سعي کنه عصبانیتش رو مهار کنه . تو عصبانیت همیشه تصمیم هایي گرفته
مي شه که نتیجه ش مي شه
پشیموني . منم اون روز بعدش خیلي پشیمون شدم .
طوری که زنگ زدم به محمدمهدی و گفتم نتونستم در مقابل حرفای پویا خودم رو کنترل کنم . هرچند .. نه من کامل
حرفای پویا رو بهش گفتم و نه اون اصراری داشت برای دونستن ، ولي اولین چیزی که گفت این بود که باید خودم
رو تنبیه کنم . منم همین کار رو کردم ، خودم رو ازدیدنت و شنیدن صدات محروم کردم.
و بعد آرومتر ادامه داد:
امیرمهدی –جون دادم تا اون سه روز گذشت.
معترض گفتم:
من –دیدم وقتي اومدم برای کمك چقدر تحویلم گرفتي!
امیرمهدی –اون دیگه تنبیه شما بود.
من –خوب من یادم رفته بود بگم!
دست گذاشت زیر چونه م و صورتم رو به سمت خودش چرخوند
امیرمهدی –شما از اول نباید اجازه مي دادی کسي.....
خیره تو نگاهم ، حرفش رو ادامه نداد.
ولي من تا تهش رو فهمیدم . نباید اجازه
مي دادم پویا چه با دلیل و چه بي دلیل من رو لمس کنه
راست مي گفت .
امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم . و هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش
سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن که ملكه ن !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_پنجم
امیرمهدی بهم یاد داده بود باید خودم رو ملكه بدونم . و هیچ ملكه ای به این راحتي اجازه نمي ده دیگران ازش سیراب بشن . کاش همه ی زنای سرزمین من مي دونستن
که ملكه ن !
نگاه به زیر انداختم.
من –آره .. درست مي گي....
اخم کردم و سرم رو به حالتي که نشون بده ناراحتم تكون دادم و چونه م رو از دستش بیرون کشیدم:
من –ولي اون روز خیلي بد تنبیه م کردی . اصلا ً حواست بهم نبود.
امیرمهدی –آره دیگه .. حواسم نبود که به خاطر خانوم یه روز زودتر اومدم کولر اینجا رو به راه انداختم که وقتي
میاد به خاطر شال و مانتوی تنش گرمش نشه.
برگشتم و طوری نگاهش کردم که انگار داره اون حرف رو برای اذیت کردنم مي گه.
خندید:
امیرمهدی –باور کن راست مي گم . روز قبلش بعد از نماز صبح اومدم اینجا و کولر طبقه ی پایین رو درست کردم
که وقتي میای اذیت نشي .
محمدمهدی هم شاهدمه .
زنگ زد بهم ، کارم داشت .. گفت کجایي ؟ منم گفتم اومدم کولر درست کنم .
انقدر خندید که یادش رفت برای چي
زنگ زده و ناچار شد دوباره بهم زنگ بزنه.
ذهنم به اون روز اسباب کشي رفت و یادم افتاد حین کار بودیم و من حسابي گرمم بود که کولر روشن شد و منم به روح پر فتوح کسي رو روشنش کرده بود صلوات فرستادم
لبخند زدم:
من –آره ... یادمه سر ظهر کولر روشن شد.
امیرمهدی –خودم روشن کردم . گفتم الانه که از گرما شال و مانتوش رو دربیاره.
ابرویي بالا انداختم:
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگي کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_ششم
من –اوخ اوخ .. اونم جلو حاج عمو!
اخم کمرنگي کرد:
امیرمهدی –جلو نامحرما!
من –و مهمتر از همه حاج عمو.
امیرمهدی –دست از سر حاج عمو بردار ... به خدا تنها کسي هستي که دیگه کاری به چادر سرنكردنت نداره.
من - اونكه بله .. از بس دختر خوبیم.
امیرمهدی –بله ... حاج عمو هم به شما ایمان آوردن .
پشت چشمي نازك کردم.
من –یعني مي خوای بگي بهم ایمان داری ؟
امیرمهدی –به شدت.
و باز هم مكث.
باز هم نفس عمیق کشیدن .
و باز وجود من به جوش و خروش افتاد .
نفس عمیقي کشیدم .
تو فكرم دنبال خاطره ی مشترکي
گشتم که بشه در موردش حرف زد . تا بازم باهم حرف بزنیم.
به سختي لب باز کردم:
من –یه بار دیگه هم بدجور تنبیه م کردی.
کمي خودش رو به سمتم کج کرد
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هفتم
امیرمهدی –کِي ؟
من –بعد از دعوامون تو پاساژ . همون باری که رفتیم برای خرید پارچه.
چند ثانیه ای سكوت کرد که باعث شد بیشتر ازش فاصله بگیرم و مستقیم نگاهش کنم.
من –یادت اومد ؟
سر تكون داد:
امیرمهدی –آره . یادمه . ولي من تنبیه ت نكردم.
من –پس اون بي تفاوتیت بعد از اون همه بي خبری چي بود ؟
امیرمهدی –کدوم بي تفاوتي ؟
انقدر مظلومانه پرسید که نتونستم لب های کش اومده م رو کنترل کنم.
من –همون روز تو خونه تون .
ابرویي بالا انداخت:
امیرمهدی –همون روز که شما داشتي با صدات هنرنمایي مي کردی ؟
من –بله .. که منم از هولم...
با خنده حرفم رو ادامه داد:
امیرمهدی –خوندی .. ممد نبودی ببیني....
هر دو با هم خندیدیم.
امیرمهدی –تنبیه ت نكردم . با خودم درگیر بودم . باید فكر مي کردم . با اون همه تفاوت باید عقل و دلم رو یكي مي کردم .
بعضي شبا انقدر فكرم درگیر بود که تا چند
ساعت نمي خوابیدم . با بابا حرف زدم .. با محمدمهدی...
تصمیم داشتم اول تو همه چي با خودم کنار بیام بعد بیام جلو . مطمئن بیام جلو.
من –راحت تونستي کنار بیای ؟
امیرمهدی –به هیچ عنوان . یه بار که کسي خونه نبود از زور عصبانیت داد زدم . انقدر که حس کردم حنجره م خش برداشته .
من با هیچ چي راحت کنار نیومدم .
فقط سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم برگردم .
همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.
خندید.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_هشتم
. من با هیچ چي راحت کنار نیومدم . فقط
سعي کردم اول از همه خدا رو در نظر بگیرم همین . تو کربلا از خدا خواستم که اگر قسمت هم هستیم سالم
برگردم . همون روز هم اتوبوسمون منفجر شد.
خندید.
امیرمهدی –بعد از عمل دستم که چشم باز کردم فقط به یه چیز فكر مي کردم اونم اینكه ما قسمت هم هستیم ،
باید برگردم و باهات حرف بزنم .
وقتي تو پاساژ دعوامون شد فهمیدم یه جای کار مي لنگه ...
اونم این بود که بایداول خوب فكر مي کردم بعد مي اومدم جلو که راهمون
خیلي پستي بلندی داشت
چی بهش گذشته بود و به روی من هیچوقت نیاورد . تو خونه داد مي زد و رو به روی من آروم بود ، شب نميخوابید و آرامش نداشت ، و در عوض سعي مي کرد من رو
آروم نگه داره.
آخه مرد هم انقدر خوب ؟
بي خود نبود دلم براش مي رفت
...
نفس عمیقي کشیدم.
من –من دق کردم تا رسیدیم به اینجا .
اینجایي که راحت کنار هم زندگی میکنیم.
امیرمهدی –و من برای همه چیز ازت ممنونم.
هر دو سكوت کردیم.
امیرمهدی رو نمي دونم اما من داشتم به این فكر مي کردم که خدا جواب صبرم رو باز هم به بهترین وجه داد.
هاتف آن روز به من مژده ی این دولت داد
که بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شكر کز سخنم مي ریزد
اجر صبریست کز آن شاخه نباتم دادند....
من جواب اون همه سختي رو آروم آروم گرفتم ... اگر خدا بهم روزهای سخت داد .. اگر منو هول داد وسط برزخ..
در عوض تنهام نذاشت و اجر صبرم رو داد....
آروم صدام کرد....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_نهم
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربلا برات آوردم کجاست ؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي بالا دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو
مي خوای ؟
ابرویي بالا انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهلم
*
پله ها رو آروم آروم با هم پایین رفتیم.
هنوز براش سخت بود .
اذیت مي شد . دونه های عرق روی
پیشونیش تو روزای سرد آخر اسفند نشون
مي داد داره فشار زیادی رو تحمل مي کنه.
دکترش عقیده داشت تا این فشار ها رو تحمل نكنه بدنش کامل به کار نمي افته.
با هم وارد حیاط شدیم .
با دیدن بابا کنار باباجون ذوق زده
سلام کردم .
هر دو به سمتمون برگشتن و با دیدنمون
لبخندی به لب جواب دادن.
بابا پیش دستي کرد و خودش جلو اومد و با امیرمهدی دست داد . عصای زیر بغلش رو کمي صاف کرد و ایستاد.
رو به بابا گفت:
امیرمهدی –اینجا چرا ایستادین . بفرمایید بالا.
بابا لبخندی زد:
بابا –همینجا خوبه . با آقای درستكار کار داشتم.
رو به بابا با دلخوری گفتم:
من –تا اینجا اومدین ولي بالا نمیاین ؟
بابا –مگه کلاس نداری ؟
سر تكون دادم:
من –چرا .. ولي زنگ مي زنم مي گم یه کم دیرتر میام
بابا –نه برو به کلاست برس . جلسه ی آخره ؟
من –بله . دیگه تا پونزده فروردین راحتم.
بابا –پس خوب استراحت مي کني . برین به کارتون برسین رو پا نمونین.
امیرمهدی –باید ببخشید . اگر وقت دکتر نداشتم مي موندم خونه و ازتون پذیرایي
مي کردم.
بابا دستي رو شونه ش زد:
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_یکم
بابا –وقت برای این کارا زیاده . دکتر شما واجب تره.
از بابا و بابا جون خداحافظي کردیم و با هم به طرف در نیمه باز حیاط رفتیم.
یاشار پورمند جلو در منتظرمون بود .
با دیدنمون اومد داخل حیاط و زیر بازوی امیرمهدی رو گرفت .
در همون حین هم بدون نگاه به من آروم سلام کرد.
جوابش رو دادم و کنارشون تا جلوی در رفتم .
جلوی در ایستادیم تا یاشار بره و در ماشینش رو باز کنه.
امیرمهدی آروم گفت:
امیرمهدی –راستي به پدرت بگو برای تحویل سال خونه شون هستیم.
سری تكون دادم:
من –باشه . الان مي گم.
بعد با ناراحتي ادامه دادم:
من –واقعاً نیاز به آزمایشه ؟
لبخندی زد:
امیرمهدی –دکتر گفت بهتره آزمایش بدم تا با آزمایش های بعدی مقایسه کنیم . کاری نداره به قدرت باروری ميخواد بدونه با بهتر شدنم نتیجه ی آزمایش هم تغییر مي کنه یا نه!
من –کاش مزاحم دکتر پورمند نمي شدی . خودم مي بردمت.
امیرمهدی –خودش هم آزمایشگاه کار داره.
صدای یاشار باعث شد به سمتش برگردم:
یاشار –منم باید آزمایش بدم . آزمایش اچ آی وی.
مبهوت نگاهش کردم.
سرش رو زیر انداخت:
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه
مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی
ادامه بدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_دوم
یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه
مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی
ادامه بدم.
با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته.
اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه.
حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد!
دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده ..
فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه
آروم رو به هر دو گفتم:
من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه.
یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت:
یاشار –بریم ؟
امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد:
امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم.
***
چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد.
تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم.
امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه.
بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد
بعد از نیم ساعت رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی
رعایت مي کردن .
انگار این مرد با منش خودش همه رو
وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش.
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_سوم
بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم.
رضا اومد کنار ماشین و رو به امیرمهدی گفت:
رضا –اگر پات خیلي درد مي کنه بذار من بشینم پشت فرمون .
امیرمهدی لبخندی زد:
امیرمهدی –خوبم . آروم مي رم.
رضا سری تكون داد:
رضا –هر جا دیدی نمي توني زنگ بزن خودم رو مي رسونم
امیرمهدی هم "باشه "ای گفت و راه افتادیم.
کمي که از باشگاه دور شدیم ماشین رو کناری زد . به حساب اینكه پاش درد گرفته گفتم:
من –مي خوای من بشینم پشت فرمون ؟ به پات فشار نیار!
رو کرد بهم:
امیرمهدی –نه .. خوبم .. وایسادم یه چیزی بهت بگم.
من –هوم ؟
امیرمهدی –این یكسال رو به خاطرت بیار مارال!
من –خب ؟
امیرمهدی –خیلي اتفاق ها افتاد که
مي تونست پایان باشه یا برای من یا برای تو !
مرگ خیلي نزدیكه .. معلوم نیست کي بیاد سراغمون . نمي خوام همچین شبي به این
فكر کنیم که چقدر فرصت داریم کنار هم باشیم.
کمي کج نشست به سمتم:
امیرمهدی –مي خوام ازت خواهش کنم ..
بیا یه جوری زندگي کنیم که انگار فرصت چنداني نداریم .
بیا من آدم باشم تو هم حوا ... همیشه حواسمون باشه که ممكنه از
بهشت خدا رونده بشیم .
پس قدر ثانیه به ثانیه ی با هم
بودنمون رو بدونیم . قدر خونواده هامون... قدر دوستامون .. قدر همه ی چیزهایي که داریم...
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_چهارم
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم ... یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نميدم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع
مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد یادآوری کن چقدر دوسشون داری . فرصت کنار هم بودن
خیلي کمه . از این فرصت ها استفاده کن.
پلك رو هم گذاشتم.
من –حتماً...
راه افتاد...
و این شروعي جدید برای هر دوی ما بود....
***
وضو گرفتیم...
نماز خوندیم...
آخر نمازش دعا کرد ..
. »اللهم ارزقنى الفتها و ودّها و رضاها بى و ارضنى بها و اجمع بیننا باحسن اجتماعٍ و انفس ائتالف فانّك تحب الحلال و تكره الحرام؛
خدایا الفت و مودت و رضایت زن را نسبت به من و رضایت مرا نسبت به او بر من ارزانى دار و میان ما را به بهترین وجه مجتمع نما
و نیكوترین الفت را به ما عطا کن، همانا تو حلال را دوست مى دارى و حرام را زشت
مى شمارى.«
برگشت به سمتم.
امیرمهدی –قبول باشه.
لبخند زدم:
من –از تو هم قبول باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_پنجم
لبخند زدم:
من –از تو هم قبول باشه.
خودش هر دو سجاده رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت .
**
حالا هر روز صبح ، همین که دست از خواب مي کشم به خواب دستای امیرمهدی دچار
مي شم.
اعجاز لبخندش به این خاطر که قبل از افتادن به دام روزمرگي ها گرفتارم کرده ، چنان روحم رو سر شوق میاره و باعث مي شم با نسیم نگاهش دلم رو مرتعش کنه.
بهش اخطار مي دم:
من –دیرت مي شه امیرمهدی.
و اون جواب مي ده:
امیرمهدی –یه دقیقه...
حالا هر روز صبح به خاطر شروع یه روز دیگه کنارش ، خدا رو شكر مي کنم و هر عصر که از سر کار بر مي گرده برای سالم بودنش.
حالا چهارماهه کنار همیم..
اون آدم..
من حوا...
نگاهم به روزنامه ست ولي حواسم در پي اتفاقات یكسال گذشته جهش مي کنه.
آروم صدا مي کنه:
امیرمهدی –کجایي خانوم ؟
چون یك دفعه از گذشته پرت مي شم به حال گیج مي زنم..
من –هان ؟
مي خنده:
امیرمهدی –مي گم کجایي ؟
صادقانه مي گم :
من –تو گذشته..
امیرمهدی –دنبال چي مي گردی تو گذشته ؟
من –هیچي ... یادآوری مي کنم تموم سختي هامونو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_ششم
امیرمهدی –دنبال چي مي گردی تو گذشته ؟
من –هیچي ... یادآوری مي کنم تموم سختي هامونو.
امیرمهدی –که چي بشه ؟
من –مي ترسم .
امیرمهدی –از چي ؟
من –از فردا!
امیرمهدی –چرا ؟
من –اگه بریم و نشه ؟
امیرمهدی –یاشار مي گه احتمالش پنجاه پنجاهه . ولي من مي گم هر چي خدا بخواد.
من –دکتر گفت چندتا جنین شده ؟
امیرمهدی –چهارتا.
من –یعني مي شه که هیچكدومش نگیره ؟
امیرمهدی –باز توکل یادت رفت ؟
دختر خوب ... خدا آدم و حواش رو به جرم خوردن میوه ی ممنوعه از بهش
روند .. ولي تا همیشه پشت خودشون و نسلشون موند و
تنهاشون نذاشت . از چي مي ترسي ؟
من –کاش یكي بود که برامون دعا کنه .. یكي که خدا به دعاش نه نگه...
لبخند مي زنه..
امیرمهدی –میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست ..
تو خود حجاب خودی حافظ ، از میان برخیز ...
خودت هم دعا کني مي شنوه .. فقط..
سریع ادامه دادم:
من –ممكنه گاهي بهمون بگه نه ... چون خودش بهتر مي دونه چي به صلاحمونه.
امیرمهدی –آفرین . تو که خودت همه چي رو به این خوبي مي دوني.
دست گذاشتم زیر چونه م.
من –یعني اگر هر چهارتا جنین بگیره .. بچه هامون چهارقلو مي شن ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_هفتم
من –یعني اگر هر چهارتا جنین بگیره .. بچه هامون چهارقلو مي شن ؟
مي خنده و بهشتش رو بهم هدیه مي ده..
امیرمهدی –خوبه دیگه ... ممكنه
خدا چندتا بچه رو با هم بده ... به جای فكر و خیال بلند شو خانوم برو دو رکعت نماز بخون تا آروم شي . خدا اگر بخواد همین الان
مي گه کن فیكون .
نگاهم مي افته به انگشتای دستم . یعني ممكنه خدا صباح بدونه از بطن من هم به این دنیا بچه ای هدیه کنه ؟
چشم مي بندم . قطعاً اگر بخواد مي گه کن فیكون ....
خدایي که همیشه حواسش بهم بوده باز هم هوامو داره ...
من بازم بهش اعتماد مي کنم...
من مي خوام تا همیشه حوای این خدا باقي بمونم.
آمده ام که سر نهم .. عشق تورا به سر برم
ور تو بگوییم که ني ... ني شكنم شكر برم
اوست نشسته در نظر ... من به کجا نظر کنم ؟
اوست گرفته شهر دل .. من به کجا سفر برم ؟
مرده بدم ، زنده شدم .. گریه بدم ، خنده شدم
دولت عشق آمد و من .. دولت پاینده شدم......
پایان
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍