💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_دوم
امیرمهدي – نه ! به این باور رسیدم که آدم می تونه حجابش چادر
نباشه اما خدا رو قبول داشته باشه ، دروغ
نگه ، نماز بخونه و روزه بگیره .
نمی گم دیگه اعتقادي به چادر
ندارم که هنوزم از نظر من بهترین حجاب ،
چادره .
ولی وقتی شما دوسش ندارین منم اصراري ندارم .
هر چیزي تا زمانی که با میل و رغبت انتخاب بشه ارزش داره .
اگر من مجبورتون کنم چادر سر کنین هم دیگه ارزشی نداره و هم باعث دوري ما از هم می شه و من این رو نمی خوام .
من – منم دیگه اصراري به کراوات ندارم .
امیرمهدي – بذارین براي چند دقیقه امتحانش کنم !
و باز کراوات آبی با راه هاي اریب سرمه اي رو به طرفم گرفت .
با اینکه هیچ علاقه اي بهش نداشت ، میخواست به خاطر من
براي چند دقیقه تحملش کنه .
باز حرص خوردم از دست خودم و حرف نسنجیده ي شب قبلم درباره ي کراوات .
چرا دست بر نمی داشت ؟
پر حرص جلو رفتم و کراوات رو از تو دستش بیرون کشیدم .
من – می گم بی خیالش شو دیگه !
و پرتش کردم روي تخت .
نگاهش رو از کراوات پهن شده روي تخت گرفت و با ابروي بالا
رفته به سمتم برگشت .
امیرمهدي – باز ، زود از کوره در رفتین ؟
من – خب رو اعصابم سرسره بازي میکنی !
چند ثانیه اي مکث کرد .
انگار توقع نداشت همچین حرفی بزنم .
ولی دست خودم نبود .
هم از دست خودم عصبانی بودم و هم از اصرارش .
از طرفی هم حضور ملیکا و حرف عموش رو هنوز فراموش نکرده بودم .
به اضافه ي فشاري که اون چند روز روم بود .
دیگه اعصابی برام نمونده بود .
خوب حرف نزده بودم و میدونستم .
به یقین راست گفتن تا زمانی که حرف در
دهان آدمه بنده ي ماست و زمانی که زده میشه ما بنده ي اونیم .
کاش راه فراري بود .
خجالت زده از لحنم ، سرم رو زیر انداختم .
کاش کنترل بیشتري روي این اعصاب به هم ریخته داشتم !
کاش این مرد محبوبم رو آزار نمی دادم !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_دوم
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صصدقه سسر اینه که شما همسسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم ... صاف کن بریم.دست برد و کمربندش رو صاف کرد .
آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم
مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا
باشه برای خونه .
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
***
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که
بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلا من در عین گرمي با غم داده شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍