eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 امیرمهدي – نه ! به این باور رسیدم که آدم می تونه حجابش چادر نباشه اما خدا رو قبول داشته باشه ، دروغ نگه ، نماز بخونه و روزه بگیره . نمی گم دیگه اعتقادي به چادر ندارم که هنوزم از نظر من بهترین حجاب ، چادره . ولی وقتی شما دوسش ندارین منم اصراري ندارم . هر چیزي تا زمانی که با میل و رغبت انتخاب بشه ارزش داره . اگر من مجبورتون کنم چادر سر کنین هم دیگه ارزشی نداره و هم باعث دوري ما از هم می شه و من این رو نمی خوام . من – منم دیگه اصراري به کراوات ندارم . امیرمهدي – بذارین براي چند دقیقه امتحانش کنم ! و باز کراوات آبی با راه هاي اریب سرمه اي رو به طرفم گرفت . با اینکه هیچ علاقه اي بهش نداشت ، میخواست به خاطر من براي چند دقیقه تحملش کنه . باز حرص خوردم از دست خودم و حرف نسنجیده ي شب قبلم درباره ي کراوات . چرا دست بر نمی داشت ؟ پر حرص جلو رفتم و کراوات رو از تو دستش بیرون کشیدم . من – می گم بی خیالش شو دیگه ! و پرتش کردم روي تخت . نگاهش رو از کراوات پهن شده روي تخت گرفت و با ابروي بالا رفته به سمتم برگشت . امیرمهدي – باز ، زود از کوره در رفتین ؟ من – خب رو اعصابم سرسره بازي میکنی ! چند ثانیه اي مکث کرد . انگار توقع نداشت همچین حرفی بزنم . ولی دست خودم نبود . هم از دست خودم عصبانی بودم و هم از اصرارش . از طرفی هم حضور ملیکا و حرف عموش رو هنوز فراموش نکرده بودم . به اضافه ي فشاري که اون چند روز روم بود . دیگه اعصابی برام نمونده بود . خوب حرف نزده بودم و میدونستم . به یقین راست گفتن تا زمانی که حرف در دهان آدمه بنده ي ماست و زمانی که زده میشه ما بنده ي اونیم . کاش راه فراري بود . خجالت زده از لحنم ، سرم رو زیر انداختم . کاش کنترل بیشتري روي این اعصاب به هم ریخته داشتم ! کاش این مرد محبوبم رو آزار نمی دادم ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –جون مارا ل عجب فكری کردی... هنوز هر دو مي خندیدیم. بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم: امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد. شونه ای بالا انداختم: من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟ امیرمهدی –اینا همه از صصدقه سسر اینه که شما همسسرمي . حالا بریم خانوم ؟ با دست به کمرش اشاره کردم : من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه . با بهت نگاهم کرد: امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟ پشت چشمي نازك کردم: من –من همه چي رو زیر نظر دارم ... صاف کن بریم.دست برد و کمربندش رو صاف کرد . آروم زیر لب گفت: امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو. سرم رو بردم کنار گوشش: من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا باشه برای خونه . دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت. خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود *** با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد. همگي توی هال بودن . خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن. همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن. چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلا من در عین گرمي با غم داده شد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍