eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ....... بی خود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور میخواست خودش رو عروس خونواده ي درستکار کنه . اون بهتر از من می دونست چه گوهري تو وجود امیرمهدي هست و باید براي به دست آوردنش تلاش کرد . نه ! من این گوهر رو از دست نمی دادم . هر بهایی که لازم بود ؛ می دادم . صداش کردم . من – امیرمهدي ؟ همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد . امیرمهدي – بله ؟ یه قدم بیشتر بر نداشتم . من – امیرمهدي ؟ در حال قدم برداشتن به جلو ، کمی به سمت عقب چرخید . امیرمهدي – بله ؟ نه .... من دلم یه جانم از ته دل می خواست تا جونم رو فداش کنم ایستادم . من – امیرمهدي ؟ ایستاد و چرخید به طرفم . امیرمهدي – اونی که می خواین رو تا محرم نشیم ، نمی شنوین . از کجا فهمید ؟ اعتراض کردم . من – امیرمهدي ! خندید . امیرمهدي – تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمی دارین . سري تکون داد . امیرمهدي – لا اله الا الله از دست این دختر . لبش رو گاز گرفت . و بعد لبخندي زد آرامش بخش . امیرمهدي – بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون ، باید محرم بشیم که من نمی تونم این شیطنتاي شما روکنترل کنم ! آخ که اسم محرم شدن اومد ، نیش منم شل شد . با محرم شدن این همه دوري دیگه وجود نداشت . این همه کنترل نگاه ، این همه سردي دستاي من و له له زدن براي یه نفس ؛ داشتن ذره اي از هرم گرماي دستاش... 💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 یاشار –منم باید تكلیفم رو بدونم . اینكه مي تونم درست زندگي کنم یا دیگه فرصت ندارم مثل یه آدم عادی ادامه بدم. با نوك کفشش برگای رو زمین رو تكون داد . اخماش تو هم بود . مي شد فهمید نگرانه ، ناراحته. اینم انتهای دوستي های بي قید . اینكه به خودش شك کنه. حالا که داشت درست مي شد باید به سالم بودن خودش شك مي کرد! دروغ نیست اگر بگم دلم براش سوخت . تو دلم دعا کردم خدا بهش فرصت بده .. فرصت اینكه برگرده ... اینكه بتونه راه درست رو پیدا کنه و یه زندگي خوب داشته باشه آروم رو به هر دو گفتم: من –مطمئنم هر چي خیرتون باشه همون مي شه. یاشار نگاهي به امیرمهدی انداخت و گفت: یاشار –بریم ؟ امیرمهدی لبخند اطمینان بخشي بهش زد: امیرمهدی –توکل به خدا .. بریم. *** چشمای امیرمهدی فقط روی من زوم شده بود و فیلم بردار هم تموم لحظاتمون رو شكار مي کرد. تو اون لباس عروس با اون دامن دنباله دار و تاج بلندم شبیه به پرنسس ها شده بودم. امیرمهدی فقط برای نیم ساعت اومده بود تو زنونه تا فیلمبردار دو تا صحنه رو با حضورش فیلمبرداری کنه و امیرمهدی باز برگرده تو مردونه. بعد از عكسای آتلیه که امیرمهدی به اصرار یكیش رو با کراوات کنارم ایستاد بعد از نیم ساعت رفت و باز مجلس افتاد دست دخترایي که بیشترشون از اقوام ما بودن . همه به احترام امیرمهدی رعایت مي کردن . انگار این مرد با منش خودش همه رو وادار مي کرد به احترام گذاشتن بهش. بعد از رفتن مهمونا سوار ماشین عروسمون شدیم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚