eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوي پاش نگاه می کرد . سکوتش رو دوست نداشتم . ترجیح میدادم سرم داد بزنه . بگه من به دردش نمی خورم . بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه . گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل می شه . چقدر دلت می خواد یه چیزي به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه . هر سکوت رو می شه به چند هزار حرف تعبیر کرد . و من مونده بودم سکوت امیرمهدي رو به چی تعبیر کنم ! چشمم خشک شد به صورتش و اخمش . ولی تغییري نکرد . چشمم خشک شد به نفس هاي پر حرصش ، ولی قطع نشد . چشمم خشک شد به انگشت هاي مشت شده ش و باز نشد . چشمم خشک شد به تکون هاي پاش که ، ساکن نشد . به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟ باز هم ولوله اي تو دلم به راه افتاد . چه جوري من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟ مطمئنا دیگه من رو نمی خواست ! مگه می شد مردي مثل امیرمهدي به این راحتی از این موضوع بگذره ؟ مگه می شد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه . باید از اول می گفتم و نه وقتی که داشتیم همه ي موانع رو هموار می کردیم ! نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده . نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می‌شدیم . من به خودم ، به امیرمهدي ، به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم . با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش . دست هاش رو روي صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد . و آروم گفت . امیرمهدي – نچ . لعنت خدا بر دل سیاه شیطون . شیطون داشت با ذهنش چیکار می کرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد ؟ بلند شد ایستاد . امیرمهدي – بلند شین کمی قدم بزنیم . مات نگاهش کردم . نگاهش به رو به روش بود . باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن . مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن . پاهام یاراي همراهیش رو نداشت . میترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم . برگشت به سمتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 آروم صدام کرد.... "هوم "ی گفتم.. امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربلا برات آوردم کجاست ؟ سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش. من –توی کیفم . چطور مگه ؟ امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني! نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم... با چند ثانیه مكث گفت: امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟ ابرویي بالا دادم: من –چه رنگي ؟ امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز! لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟ من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم. امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن. پلك رو هم گذاشتم: من –چشم .. دیگه ؟ امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو مي خوای ؟ ابرویي بالا انداختم: من –قراره چه جوری حساب کني ؟ امیرمهدی یه روز بریم برات بخرم. من –اوممم ... چي باید بخری ؟ خندید. امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه. چشمكي زدم: من –با هردو موافقم. لبخندش کش اومد 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍