💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_نهم
. انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم اخمش بیشتر شده بود و داشت به
جلوي پاش نگاه می کرد .
سکوتش رو دوست نداشتم .
ترجیح میدادم سرم داد بزنه .
بگه من به دردش نمی خورم .
بگه من لیاقتش
رو ندارم اما سکوت نکنه .
گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل می شه .
چقدر دلت می خواد یه چیزي به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه .
هر سکوت رو می شه به چند هزار حرف تعبیر کرد .
و من مونده بودم سکوت امیرمهدي رو به چی تعبیر کنم !
چشمم خشک شد به صورتش و اخمش . ولی تغییري نکرد .
چشمم خشک شد به نفس هاي پر حرصش ، ولی قطع نشد .
چشمم خشک شد به انگشت هاي مشت شده ش و باز نشد .
چشمم خشک شد به تکون هاي پاش که ، ساکن نشد .
به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟
باز هم ولوله اي تو دلم به راه افتاد .
چه جوري من رو از خودش
می روند ؟
با داد ؟
با فریاد ؟
من رو می شکست و بعد از زندگیش
پرت می کرد بیرون ؟
مطمئنا دیگه من رو نمی خواست !
مگه می شد مردي مثل
امیرمهدي به این راحتی از این موضوع بگذره ؟
مگه می شد بی خیالش شد ؟
وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با
شنیدنش مشکل پیدا کنه .
باید از اول می گفتم و نه وقتی که داشتیم همه ي موانع رو هموار می کردیم !
نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده .
نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل میشدیم .
من به خودم ، به امیرمهدي ، به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر
گفتنم .
با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش .
دست هاش رو روي صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد .
و آروم گفت .
امیرمهدي – نچ . لعنت خدا بر دل سیاه شیطون .
شیطون داشت با ذهنش چیکار می کرد که اینجور از ته دل بهش
لعنت فرستاد ؟
بلند شد ایستاد .
امیرمهدي – بلند شین کمی قدم بزنیم .
مات نگاهش کردم .
نگاهش به رو به روش بود .
باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام
حرف بزنه چه برسه به قدم زدن .
مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن .
پاهام یاراي همراهیش رو نداشت .
میترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم .
برگشت به سمتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_سی_و_نهم
آروم صدام کرد....
"هوم "ی گفتم..
امیرمهدی –اون تسبیحي که از کربلا برات آوردم کجاست ؟
سرم رو بلند کردم و چشم دوختم بهش.
من –توی کیفم . چطور مگه ؟
امیرمهدی –ندادم بهت که تو کیفت زندونیش کني!
نگاهش کردم . حرفي نداشتم که بزنم...
با چند ثانیه مكث گفت:
امیرمهدی –موهات رو برای عروسیمون رنگ مي کني ؟
ابرویي بالا دادم:
من –چه رنگي ؟
امیرمهدی –اون روز تو کوه نگاهم افتاد به موهات . بعضي قسمتاش رنگ خاصي بود . یه رنگي شبیه به قرمز!
لبخند زدم . هنوز یادش بود ؟
من –آره . برای عروسي مهرداد رنگ کرده بودم.
امیرمهدی –دوباره همونجوری رنگ کن.
پلك رو هم گذاشتم:
من –چشم .. دیگه ؟
امیرمهدی –مهریه ی اون چهار روزت رو
مي خوای ؟
ابرویي بالا انداختم:
من –قراره چه جوری حساب کني ؟
امیرمهدی یه روز بریم برات بخرم.
من –اوممم ... چي باید بخری ؟
خندید.
امیرمهدی –یه گردنبندی که اسم خدا روش باشه.
چشمكي زدم:
من –با هردو موافقم.
لبخندش کش اومد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍