eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . پسر – جوش نزن . اینا مده . اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر نه که این رو بگیر . و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته بود اشاره کرد . نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش . نفهمیدم طلا سفیده یا نقره . شاید هم بدل . نگاه از گردنبندش گرفتم . من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده ! پسر – هستم . تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم . اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت . شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو شنیدم . امیرمهدي – بریم . سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم . با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم می کرد . نگاهش به رو به رو بود و نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو . ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه . خشک بود و جدي . حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود . چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم . بی هیچ حرفی راه افتادم . امیرمهدي عصبی بود و من نگران . دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن تهدیدگرش حالم رو گرفت . امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین ! آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن . چون گرماي دستی رو روي دستم حس کردم ... ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم . عصبانی براي یه لحظه ش بود . پر حرص نفس می کشید . طلبکار گفتم . من – مگه چیکار کردم ؟ ابروهاش به شدت در هم گره خورد . امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad