💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هشتم
.
پسر – جوش نزن .
اینا مده .
اگه وقت داري بریم کافی شاپ اگر
نه که این رو بگیر .
و با ابرو و تکون سرش به سیم کارت تو دستش که جلوم گرفته
بود اشاره کرد .
نگاهم افتاد به گردنبند تو گردنش .
نفهمیدم طلا سفیده یا نقره .
شاید هم بدل .
نگاه از گردنبندش گرفتم .
من – نیست خیلی تو دل برویی فکر می کنی ازت خوشم اومده !
پسر – هستم .
تو با ما راه بیا خودت می بینی چقدر ماهم .
اومدم جوابش رو بدم که کسی پشتم قرار گرفت .
شونه ش با فاصله ي کمی از شونه م قرار گرفت و بعد صداي امیرمهدي رو
شنیدم .
امیرمهدي – بریم .
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم .
با نوع ایستادنش داشت به رفتن هدایتم
می کرد .
نگاهش به رو به رو بود و
نه من رو نگاه می کرد و نه اون پسر رو .
ولی حالت صورتش نشون می داد عصبیه . خشک بود و جدي .
حتی لحن گفتارش هم بی نهایت جدي بود . چیزي که تا به حال ازش ندیده بودم .
بی هیچ حرفی راه افتادم .
امیرمهدي عصبی بود و من نگران .
دقیقه اي بیشتر نگذشت که با حرفش نگرانیم بیشتر شد و لحن
تهدیدگرش حالم رو گرفت .
امیرمهدي – دلم می خواد یه بار دیگه کارتون رو تکرار کنین !
آروم گفت ولی حس کردم رضوان و نرگس هم شنیدن . چون
گرماي دستی رو روي دستم حس کردم ...
ناخودآگاه برگشتم و نگاهی به صورت عصبانیش انداختم .
عصبانی براي یه لحظه ش بود .
پر حرص نفس می کشید .
طلبکار گفتم .
من – مگه چیکار کردم ؟
ابروهاش به شدت در هم گره خورد .
امیرمهدي – خودتون بهتر می دونین !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad