🥀#شهیدانہ
❤️🩹#یک_روایت_عاشقانه
قهر بودیم ، در حال نماز خواندن بود ،
نشسته بودم و توجھی به همسرم نداشتم ..🤕
کتاب شعرش را برداشت و با یک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن .🙃
ولی من باز باهاش قهر بودم؛
کتاب را گذاشت کنار و به من
نگاه کرد و گفت : غزل تمام ،
نمازش تمام ، دنیا مات سکوت بین من
و واژه ها سکونت کرد .😊
باز هم بھش نگاه نکردم!
اینبار پرسید : عاشقمی؟😌
سکوت کردم؛
گفت:
عاشقم گرنیستی لطفیبکن نفرت بورز
بیتفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند!🥺
دوباره با لبخند پرسید :
عاشقمی مگه نه؟ گفتم : نه!😒
گفت : تو نه میگویی و پیداست
میگوید دلت آری ،
ك این سان دشمنی یعنی ك
خیلی دوستم داری :)!😄
زدم زیر خنده و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم ك
وجودش چقدر آرامش بخشه ..😍
بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم:
خداروشکر که هستی♥️:)!
[ روایتِ : #همسرشهیدعباسبابایی ]
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad