یافاطِرُبِحَقِّفاطمهعَجِّلْلِوَلیِّکَالْفَرَجَ🕊
⊹
وقتی عقل عاشق شود …
عشق عاقل میشود !
و شهید میشوی …
⊹
🪔#روز_ســیودوم:
شهیدامینبدرالدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبهرچیگرههستتوواکنی(؛💔
‹ 🖤 ›↝#آرامدلعلــــی
‹ 🥀 ›↝#روزشمارشهادتمادر²
🌅پــاییـــز¹⁴⁰³
چهـارشنبـه، چهـاردهـــمآذرمــــاه
━━━━═°•✮•° ═━━━━
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
قدردان ِ روزهای ِ سخت باش!
همان روزهایی که تو را
با خودِ قوی ترت آشنا کرد.
‹ -#معصومه_صابر ›
🖇#استغفارهفتادبندیامیرالمومنین
♥️#بنــــد_چهلویکــم
🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق
1⃣4⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ خَفِيَ عَنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ يَعْزُبْ عَنْكَ فَاسْتَقَلْتُكَ مِنْهُ فَأَقَلْتَنِي ثُمَّ عُدْتُ فِيهِ فَسَتَرْتَهُ عَلَيَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بنــد ۴۱←بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که از مردم مخفی است، اما از تو پنهان نیست، پس از تو خواستم که بگذری و تو گذشتی. آنگاه بار دیگر آنرا انجام دادم و آنرا هم بر من پوشاندی؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
خدایا مهربانی ات را،
بزرگی ات را،
به من یاد اوری کن
با تلنگری آرام☺️🦋
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
اميرمؤمنان در توصيف امام مهدى (ع) فرمود ✨🥲 : برده مسلمانی باقى نماندمگرآنكه مهدى (ع)اورا آزادسازد و
آقا امیرالمومنین(علیهالسلام):
زبانت را به هر چیزی عادت دهی؛
تو را به سمت همان میکشاند!
| غررالحکم،حدیث۷۵۰۷
| #حدیث_عشق 🌱
اینطوری حفظیات بخون😮💨🔖
۫ ּ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ˑ ּ 𖥔 𓄼 ࣪⠀ ּ ִ ۫ ˑ ֗ ִ
۱.هر چیزی رو که میخونی به زبان خودت بازگو کن👩🏻🦱🗣
این کمک میکنه که اطلاعاتی که به یادد میاری و اطلاعاتی که به یاد نمیاری ارزیابی کنی 🫂🧋
۲.درباره ی موضوع از خودت سوال بپرس 📄
۳.درباره مطالب یاد بگیر 📋
بعد از اینکه یه مطلب خوندی با دوستات ، خانوادت در موردش بحث منابع کار باعث تداعی شدن مطالب توی ذهنت میشه🤍🧸
۴.مفاهیم مهم رو هایلایت کن 🧁🎻
#درسی📖🤍
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
آینـده متعلق به کسانیست که به زیبایی
رویاهاۍ خـود ایمـان دارند🪐!.
♥️⃟🎡|#بهرنـگامیـد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگرمیبینی ادمی موفق شده خون دلِشو خورده....!🥲
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
اگرمیبینی ادمی موفق شده خون دلِشو خورده....!🥲
#انگیزشیッ
أَن لَيسَ لِلإِنسانِ إِلّا ما سَعىٰ
دستاورد انسان جـــز تلاش و کوشش او نیست
«سوره نجم،آیه 39»
#تلـــــنگࢪانھ ✨
📝
صبوری کن؛همه چیز را به زمان بسپار!
وقتش که برسد
زخمِ روی انگشتت پیوند میخورد.
ریحان های ترِ روی بام، خشک میشوند.
وقتش که برسد
دانه آفتابگردانی که کاشتی،به عشقِ خورشید، سرش را از خاک بیرون میاورد....
وقتش که برسد،
کسی میآید که دستانت را محکم میگیرد و با کمال میل تا آخر دنیا با تو خواهد آمد...
میدانی؟!
میخواهم بگویم صبوری کن.
به معنای واقعی جمله،همه چیز را به زمان بسپار.
دستانت را
زخمِ تازهء روی انگشتت
ریحان های تَرِ روی بام، که قرار است خشک بشوند.
دانه آفتابگردانت که زیر خاک است...
همه را به زمان بسپار...!
257_30167172305128.mp3
3.31M
این یکی هم حل میشه..
نوشِ احساساتت زیبا :) ❤️🌱
#حالخوب ☺️
📌فـن بیــــان
چطـــوری «نه» بگیـــــم؟
اگه نگرانید که چجوری نه بگید، برای شروع بهتره ازجملات زیر استفاده کنین؛
●می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
●الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟
●اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم ,بعدا بهتون خبر میدم.
●خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
با این جملات شما میتونید فرصت بیشتری برای تمرین نه گفتن به خودتون بدید.
#فن_بیان
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
💗رمان ناحله💗
#پارت_شصت_نهم
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه .
از حرفش خندم گرف.
چقدر محمد سخت گیر بود.
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه...
ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.
این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه .
+نه دیگه فک کردی زرنگی!!!
الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.
باید بیای.
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم.
_خدایی نمیام خونتون
نزاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.
ولی روم نمیشد.
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.
اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.
تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم .
خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود .
____
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم .
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود .اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.
داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخام قرصاشو بدم.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.
دوباره با همون صحنه مواجه شدم.
لنگه ی شلوار خالی باباش.
دلم میخاست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
💗رمان ناحله💗
#پارت_هفتاد
ریحانه مشغول قرص ها بود .
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای ...
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم.
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم.
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش.
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من.
+بیا دخترم !
نمیدونستمباید چیکار کنم.
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم.
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد :
+ریحانه!!!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست.
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یجوری شده بود.
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من.
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد.
دست به روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم .
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد.
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده.
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت.
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
یه دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام.
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت
ثانیه ها رو شمردم.
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه .
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد.
انگار وا رفته بودم.
محمد رفت سمت آشپزخونه.
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟چیشد؟ازدواج کرد؟چرا به من نگفتی؟جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟تاریخ عقد رو پرسیدم؟از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !!
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم. چی چیو به تفاهم نرسیدی؟. تا پریروز داشت واسش میمرد.یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمدو رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه .به زور سلام میکنه .
هه.
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند!
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره .
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم.
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود.
میدونستم این اتفاق الکی نیست.
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه .
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد.
از جام پاشدم و بوسیدمش.
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم .
بمونی برام تو دخترک مهربونم .
فرشته ی منی اصن تو!!!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره.
از اتاق رفتم بیرون.
رو به پدرش گفتم
_دست شماهم درد نکنه خیلی زحمت دادم.
شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه ی شلوارش خالی نبود.از جاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم. سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد.یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه .حالم بهتر شده بود.خیلی بهتر از قبل.
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
یافاطِرُبِحَقِّفاطمهعَجِّلْلِوَلیِّکَالْفَرَجَ🕊
⊹
مجید نیز از همان دوران نوجوانی
همراه با برادرش مهدی به مبارزه
علیه رژیم پهلوی پرداخت. او نوارها
و اعلامیهها را از پدرش تحویل
میگرفت و به دست مردم میرساند.
با آغاز جنگ تحمیلی او نیز به میدان
نبرد حق علیه باطل شتافت و
سرانجام به عضویت سپاه پاسداران
درآمد و در لشکر علی ابن ابیطالب
که برادرش فرماندهی آن را بر عهده
داشت، در قسمت اطلاعات و عملیات
فعالیت کرد.
⊹
🪔#روز_ســیوسـوم:
شهیدانزینالدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- اِۍ بهشت زیر خاک ِعلی ..
‹ 🖤 ›↝#آرامدلعلــــی
‹ 🥀 ›↝#روزشمارشهادتمادر¹
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
- اِۍ بهشت زیر خاک ِعلی .. ‹ 🖤 ›↝#آرامدلعلــــی ‹ 🥀 ›↝#روزشمارشهادتمادر¹
گره بستم نخ دل را به چادرت ؛
پناهم باش مادر ..
ببین میتوانی بمانی بمان.mp3
3.79M
ببین میتوانی بمانی بمان …🥺
پیامکیانی🎙'!
#صلیاللهعلیکیافاطمةالزهرا🥀
🌅پــاییـــز¹⁴⁰³
پنجشنبـه، پـانزدهـــمآذرمــــاه
━━━━═°•✮•° ═━━━━
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
عمرِ ما
فرصت ِ دیدارِ کوتاهی ست با خودمان!
خودت را پیدا کن!
و در این کوتاهی ِ دیدار
با خودت
بسیار مهربان باش.
‹ -#معصومه_صابر ›