eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
📌استادمون یه روزی سر کلاس میگفتن : همیشه در زندگی ثروتمند باشید نه فقط پولدار انسان فقط پولدار ، ثروتمند نیست. ثروتمندی یک ذهنیته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☺️ •• امیدوارم رها بشید، از رنج‌هایی که در موردش با هیچ‌کس صحبت نمی‌کنید. امیدوارم برنده بشید، توی جنگ هایی که در سکوت باهاشون دست و پنجه نرم می‌کنید. امیدوارم برسید، به همون هدفی که صبح تا شب بهش فکر می‌کنید. امیدوارم اونجوری که دوست دارید حل بشه، همون مشکلی که توی خلوت و شلوغی توی ذهنتونه و داره وجود شمارو داغون می‌کنه بدون اینکه بقیه بفهمن🥲❤️‍🩹. ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[💙🥺] تو را متفاوت مینویسم تا بدانند با همه دنیـــا فرق دارۍ...
گاهی امام زمان عج صرفا لقلقه ی زبانمان میشود ، در صورتی که دغدغه ی قلبمان نیست ، حتی شاید کلی علم درباره ی جهان پس از ظهور و خود حضرت و ...طرف داشته باشه ولی ذره ای غم امام زمان عج توی دلش نباشه و نسبت به حضرت بی توجه باشه ! یعنی این علوم خودشان حجاب شده اند بین انسان و امام و... و این مصادیق بسیار می توانند خطرناک باشند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗رمان ناحله💗 فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ میتونم بعدش ازدواج کنم؟ فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد. رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم. یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز. اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم. موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده. +سلام. کجایی؟ خوابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم : _ بیکارم .کجا بریم؟ +چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و: _باشه.کی بریم؟ +اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تواتاقم. از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌. یه لبخند نشست رو لبم‌. یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم. موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون. روسریم رو هم یه مدل جدید بستم. یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم. قسمت بلند رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌ . به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون . اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد. با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس! رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم. به ساعتم نگاه کردم‌. چهار و نیم بود. رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن. زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم... یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی.... تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت. برگشتم که دیدم ریحانه است. با ذوق گفت : +چطوری دختره؟ یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو: _ممنون. تو خوبی؟ +هعی بدک نیستم. بیا بریم دور بزنیم . از جام پاشدم و دنبالش رفتم. سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...! ولی احساس خوبی داشتم ... انگار از شب قدر از نو  امید تو دلم جوونه زده بود. رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌". حجابم مگه ملزومات داشت؟ ... از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
💗رمان ناحله💗 من هم دنبالش رفتم. فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت فروشنده و : +سلام خانم‌ ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام. داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز. منم رفتم پیش ریحانه. _عه از این آستینا! مامان منم میزاره. البته مال اون سادستا. تازه فقط هم یکی داره . از حرفم خندش گرفت. به ساق ها نگاه کرد و گفت +نه اینا رو نمیخام. سادشو ندارین؟ بدون گیپور. فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم. اینا قشنگ بودن که . چرا نخریدی؟ با گیپور خوشگل تره ک تا سادش. به صورتم خیره شد و: +نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش‌ بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه. عجیب بهش نگاه کردمو: _این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟ باشه بابا تسلیم. +نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه. اینو ک گفت گوشام تیز شد. _روچی؟ساق دست؟ +این رو همه چی حساسه‌ بابا. ساق ، روسری، گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!!! فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه. ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت +چقدر میشه؟ _۱۲ هزارتومن. پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها. +نگاه کن این گیره طلایی ها رو. برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد. بهش گفتم. _واسه منم یه سادشو انتخاب کن. +ساده؟ _اره. داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده. _اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین. اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد ‌ +فاطمه چیزی شده؟ _نه مگه باید چیزی شده باشه!!! انگار از حرفش پشیمون شد. برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه‌ . خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت +حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن . بزار این بارو من حساب کنم‌ . سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم: _امکان نداره‌ چرا تو حساب کنی؟ تازشم پولدار کجا بود. +تعارف میکنی؟ میگم نه دیگه. بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم اینجوری دل من هم شاد میشه. با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت +باشه؟ از کارش خجالت کشیده بودم. یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم‌ _راستی ریحانه!!! چادر چی؟ کدوم چادر خوبه ؟ الان اینی ک سر منه خوبه؟ +خوبه؟ این عالیه دختر. از خوبم خوب تر. خیلی ماه میشی باهاش. از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون. ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون. ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت +مبارکت باشه. ازش تشکر کردم و: _مرسی . خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم‌. دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی‌ ای که با مصطفی بستنی خوردیم. اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد. دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه. اونم ذوق زده نشست رو نیمکت. پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت +عه زحمتت شد که . اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد. معجونش رو دادم دستش . چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه. برا همین هی حرص میخوردم‌ اصلا چی بود این چادر اه. به خودم نهیب زدم ک منطقی باش. چادر بد نیست. اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم. احساس امنیت بیشتری میکنم. به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره. با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد. رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم. ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت: +خب دیگه بریم خونه یواش یواش. میترسم شب شه محمد صداش در آد .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌼❤️‍🩹」 اللهم اعجل، عواقب امورنا خیـــرا به ظـهـور منتقـم زهــــــرا))): ‌‌‹ 🌼⇢ › ‹ ❤️‍🩹⇢ › ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
یافاطِرُبِحَقِّ‌فاطمه‌عَجِّلْ‌لِوَلیِّکَ‌الْفَرَجَ🕊 ⊹ وقتی عقل عاشق شود … عشق عاقل می‌شود ‌! و شهید می‌شوی … ⊹ 🪔: شهیدامین‌بدرالدین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌅پــاییـــز¹⁴⁰³ چهـارشنبـه، چهـاردهـــم‌آذرمــــاه ━━━━═°•✮•° ═━━━━ ◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖ قدردان ِ روزهای ِ سخت باش! همان روزهایی که تو را با خودِ قوی ترت آشنا کرد. ‹ -
🖇 ♥️ 🪶دعای امیرالمؤمنین، برای آمرزش گناهان و رسیدن به حوائج، آرامش و وسعت رزق 1⃣4⃣- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ خَفِيَ عَنْ خَلْقِكَ وَ لَمْ يَعْزُبْ عَنْكَ فَاسْتَقَلْتُكَ مِنْهُ فَأَقَلْتَنِي ثُمَّ عُدْتُ فِيهِ فَسَتَرْتَهُ عَلَيَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.  بنــد ۴۱←بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که از مردم مخفی است، اما از تو پنهان نیست، پس از تو خواستم که بگذری و تو گذشتی. آنگاه بار دیگر آنرا انجام دادم و آنرا هم بر من پوشاندی؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
‌┅┄ ❥❥
خدایا مهربانی ات را، بزرگی ات را، به من یاد اوری کن ‌ با تلنگری آرام☺️🦋 ------------------ ‹✨⇢
اینطوری حفظیات بخون😮‍💨🔖 ۫  ּ   ִ  ۫   ˑ ֗  ִ   ˑ    ּ  𖥔 𓄼   ࣪⠀  ּ   ִ  ۫   ˑ ֗  ִ ۱‌.هر چیزی رو که می‌خونی به زبان خودت بازگو کن👩🏻‍🦱🗣 این کمک میکنه که اطلاعاتی که به یادد میاری و اطلاعاتی که به یاد نمیاری ارزیابی کنی 🫂🧋 ۲.درباره ی موضوع از خودت سوال بپرس 📄 ۳.درباره مطالب یاد بگیر 📋 بعد از اینکه یه مطلب خوندی با دوستات ، خانوادت در موردش بحث منابع کار باعث تداعی شدن مطالب توی ذهنت میشه🤍🧸 ۴.مفاهیم مهم رو هایلایت کن 🧁🎻 📖🤍 ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
آینـده متعلق به کسانیست که به زیبایی رویاهاۍ خـود ایمـان دارند🪐!. ♥️⃟🎡|
✨ 📝 صبوری کن؛همه چیز را به زمان بسپار! وقتش که برسد زخمِ روی انگشتت پیوند میخورد. ریحان های ترِ روی بام، خشک میشوند. وقتش که برسد دانه آفتابگردانی که کاشتی،به عشقِ خورشید، سرش را از خاک بیرون میاورد.... وقتش که برسد، کسی می‌آید که دستانت را محکم میگیرد و با کمال میل تا آخر دنیا با تو خواهد آمد... میدانی؟! میخواهم بگویم صبوری کن. به معنای واقعی جمله،همه چیز را به زمان بسپار. دستانت را زخمِ تازهء روی انگشتت ریحان های تَرِ روی بام، که قرار است خشک بشوند. دانه آفتابگردانت که زیر خاک است... همه را به زمان بسپار...!
قشنگترین دیالوگ اونجاییه که پدر ژپتو به پینوکیو گفت : پینوکیو از چوب بمان انسان‌ها از سنگن...!
257_30167172305128.mp3
3.31M
این یکی هم حل میشه.. نوشِ احساساتت زیبا :) ❤️🌱 ☺️
📌فـن بیــــان چطـــوری «نه» بگیـــــم؟ اگه نگرانید که چجوری نه بگید، برای شروع بهتره ازجملات زیر استفاده کنین؛ ●می شه چند لحظه بهم فرصت بدید؟ ●الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟ ●اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم ,بعدا بهتون خبر میدم. ●خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم. با این جملات شما میتونید فرصت بیشتری برای تمرین نه گفتن به خودتون بدید. ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗رمان ناحله💗 +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌ . از حرفش خندم گرف. چقدر محمد سخت گیر بود. نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه... ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود. ریحانه ادامه داد: +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت. _نه اصلا امکان نداره. این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌ . +نه دیگه فک کردی زرنگی!!! الان اینجا نزدیک خونه ی ماس. باید بیای. وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه. خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. _خدایی نمیام خونتون نزاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد. دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده. ولی روم نمیشد. دیگه در مقابلش مقاومت نکردم. اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون. فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌. تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌ . خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود . ____ چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون. با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌ . با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه. این دفعه محمد نبود .اصلا نبود. میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم‌و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه. داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس میخام قرصاشو بدم. چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم. دوباره با همون صحنه مواجه شدم. لنگه ی شلوار خالی باباش. دلم میخاست ازش بپرسم چی شده  که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف +تو جبهه جامونده. با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.