eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
⤜🎉,🍰⤛ 📝↜شـرکـت‌کننــده‌شمــاره⇠‌۱۲ ✨↜〖خـانـم‌کــوثــر‌زمــانـۍ〗 ✅علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدے⇠‌@Admin_resane_dokhtarane مراجعہ نمایند. ⏳ آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ‌•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⤜🎉,🍰⤛ 📝↜شـرکـت‌کننــده‌شمــاره⇠‌۱۳ ✨↜〖خـانـم‌‌مــریــم‌وڪیـلـۍ〗 ✅علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدے⇠‌@Admin_resane_dokhtarane مراجعہ نمایند. ⏳ آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ‌•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⤜🎉,🍰⤛ 📝↜شـرکـت‌کننــده‌شمــاره⇠‌۱۴ ✨↜〖خـانـم‌‌نـازنیــن‌زهــرا‌قراباغـۍ〗 ✅علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدے⇠‌@Admin_resane_dokhtarane مراجعہ نمایند. ⏳ آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ‌•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⤜🎉,🍰⤛ 📝↜شـرکـت‌کننــده‌شمــاره⇠‌۱۵ ✨↜〖خـانـم‌‌مــائـــده‌وڪیـلـۍ〗 ✅علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدے⇠‌@Admin_resane_dokhtarane مراجعہ نمایند. ⏳ آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ‌•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⤜🎉,🍰⤛ 📝↜شـرکـت‌کننــده‌شمــاره⇠‌۱۶ ✨↜〖خـانـم‌‌حلــمــا‌اســدے〗 ✅علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدے⇠‌@Admin_resane_dokhtarane مراجعہ نمایند. ⏳ آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ‌•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⤜🎉,🍰⤛ 📝↜شـرکـت‌کننــده‌شمــاره⇠‌۱۷ ✨↜〖خـانـم‌‌فـاطمـہ‌وکیـلۍ〗 ✅علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدے⇠‌@Admin_resane_dokhtarane مراجعہ نمایند. ⏳ آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ‌•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⤜🎉,🍰⤛ 📝↜شـرکـت‌کننــده‌شمــاره⇠‌۱۸ ✨↜〖خـانـم‌‌مـــرجــان‌رحـیـمـۍ〗 ✅علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدے⇠‌@Admin_resane_dokhtarane مراجعہ نمایند. ⏳ آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ‌•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
⤜🎉,🍰⤛ 📝↜شـرکـت‌کننــده‌شمــاره⇠‌۱۹ ✨↜〖آقــا‌مرتـضـۍ‌قرابـاغۍ〗 ✅علاقه مندان میتوانند جهت کسب اطلاعات بیشتر و شرکت در مسابقه به آیدے⇠‌@Admin_resane_dokhtarane مراجعہ نمایند. ⏳ آخـرین‌مهلت‌‌ارسـال‌‌ آثـار میباشد. ‌•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . گاهی به نظرم خیلی هم خوبه . چون سعی می کنه همیشه عاقلانه تصمیم بگیره . ولی براي ازدواجش به شدت نگرانم . رضوان – مثل اینکه تو با ملیکا چندان موافق نیستی . یه لبخند تصنعی جا خوش کرد رو لب هاش . نرگس – من طرفدار دل امیرمهدي ام . اگر دلش با این دو تا دختر بود انقدر نگران نبودم . رضوان با لبخند دستی به شونه ي نرگس زد . رضوان – هر چی قسمت باشه همون میشه . اگر قسمتش به این دختر باشه خدا خودش مهرش رو به دلش می ندازه . حالا چرا دو تا دختر انتخاب کردین ؟ می گن هر دویی یه سه اي هم داره . یه دختر دیگه هم کاندید کنین تا بلاخره آقا امیرمهدي به یکیشون رضایت بده . لحن شوخ رضوان لبخند واقعی رو به لب هاي نرگس هدیه داد . سرش رو کمی خم کرد و به جاي جواب به حرف رضوان بحث رو عوض کرد . نرگس – بریم اتاق من مانتوهاتون رو در بیارین . کسی خونه نیست . مامان هم نیم ساعتی می شه رفتن سبزي بخرن . همراهش وارد اتاقش شدیم . نرگس تنهامون گذاشت تا راحت باشیم رضوان برگشت به سمتم . رضوان – محکم باش مارال . تو فکر این روزا رو کرده بودي دیگه ، نه ؟ سري تکون دادم و با حال زار گفتم . من – آره . فقط فکر کرده بودم . نمی دونستم انقدر سخته که خودداري ممکن نیست . کمی اومد جلوتر . رضوان – می دونم سخته . ولی باید محکم باشی . کاري از دستمون بر نمیاد . رقیب بدجور قدره از حرفش لبخند کم جونی زدم . من – رقیب چرا ؟ مگه منم جزو کاندیدا هستم که ملیکا رقیبم باشه ؟ من خیلی از گود کنارم . دستم رو گرفت . رضوان – شاید باشی . مگه ندیدي در مقابل نفر سومی که گفتم سکوت کرد ؟ من – امکان نداره . نمی بینی چقدر دور از عقاید این خونواده ام ؟ رضوان – مهم دل امیرمهدي . من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – اون که درسته . به خصوص وقتی با هم قهریم و از هم دلخوریم . البته من و خدا با هم قول و قراري هم داریم. با اومدن نرگس ، رضوان که دهنش رو براي جواب دادن باز کرده بود ؛ بست و لبخندي به نرگس زد . رضوان – راستی یادت که نرفته ؟ مارال اومده اینجا رو بترکونه ! کفري نگاهی به رضوان کردم . من با اون حال نزارم چه جوري بترکونم ؟ اخمی بهم کرد که نشون دهنده ي این بود که جو سنگین و حال نرگس رو عوض کنم . منم مثل دختراي خوب سریع منظورش رو فهمیدم و با چندتا نفس عمیق غم وغصه ي تو دلم رو پس زدم . براي غصه خوردن وقت بسیار بود . باید جو رو عوض می کردم تا رضوان بتونه سر صحبت رو با نرگس به منظور دریافت اطلاعات ، باز کنه . سعی کردم براي ساعاتی ، هر چی دیدم و شنیدم رو فراموش کنم و بشم همون مارال قبل . شاد و سر زنده ! لبخندي زدم و شروع کردم به تعریف خاطرات جالبم . همونایی که هر بار با یادآوریشون خودم هم می خندیدم چه برسه به دیگرانی که با اون لحن پر از هیجان و با آب و تاب از دهن من می شنیدن از روزي گفتم که یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه می خواست بهم شماره بده و من به خاطر قانون بابا و مامان که بهم اجازه نمی داد قبل از ورود به دانشگاه با کسی دوست بشم ، از روي لجبازي کل پک کوچیک آبمیوه ام رو روي لباس خوش دوخت اون پسر خالی کردم . چهره ي بهت زده ي اون پسر هنوز هم تو ذهنم به خوبی تصویر می شد . یا روزي که همراه دختر عموهام رفته بودیم توچال ، و حین برگشت به سمت پارکینگ ماشین ها با چندتا پسر سر صحبت رو باز کردیم و براي کلاس گذاشتن گفتیم ماشینمون پاتروله در حالی که با پیکان استیشن قدیمی و زاقارت زن عموم رفته بودیم . تو پارکینگ از دستشون فرار کردیم و نذاشتیم بفهمن دروغ گفتیم ولی درعوض پشت اولین چراغ قرمز ؛ دروغمون رو شد و ابرومون رفت . از همون روز هم بود که من تصمیم گرفتم هیچوقت دروغ نگم . اون روز فقط پونزده سالم بود . باز از اردوي دو روزه با دوستام گفتم که از طرف مدرسه رفتیم . شب با پنج نفر از دوستام تو یه چادر خوابیدیم . قبل از خواب کلی آرایش کردیم و من شدم عروس و یکی از بچه ها داماد . فیلم گرفتیم از جلف بازیامون و من کلی ادا اطوار در آوردم . قرار بود از اون فیلم یکی یه کپی دوستم برامون بزنه و چون خودش بلد نبود این کار رو برادرش انجام داد . و جالب اینکه بعد از دیدن اون فیلم شد خواستگارم . روزي که فهمیدم قراره بیان خونه مون ، وقتی جلوي در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش نبود ، یه شیشه نوشابه رو ریختم روي لباسش. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad