┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ﷽
سلاااام🤗
من اومدم با نکته مهم هایی که جلسه قبل بهتون گفتم منتظرش باشید.✨
#توسعه_فردی
#مشاوره_تحصیلی
#دختران_نوجوان_بافق
🖤꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🖤
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀
تا حالا واست پیش اومده با داشتن برنامه ریزی روزانه وقت کافی برای رسیدن به کارهات رو نداشته باشی⁉️
هی کاراتو میندازی واسه فردا، شنبه،اول ماه، یا یه مناسبت خاص مثل عید نوروز⁉️
آیا کارهات رو به طور همزمان انجام میدی ⁉️هی از این شاخه به اون شاخه میپری⁉️
با دوستات صحبتای غیر ضروری و بیش از حد داری⁉️
به چت کردن با اینترنت اعتیاد پیدا کردی⁉️
در برابر انجام تصمیمایی که میگیری سست و بی اراده ای⁉️
سرگرمی های غیر ضروری و طولانی مدت مثل بازی های کامپیوتری یا گشت و گذار تو اینترنت داری⁉️
وقتت رو داری بیهوده تلف میکنی⁉️
تو هم مثل خیلی های دیگه از نداشتن مدیریت زمان مناسب رنج میبری⁉️
اوووووو چقدر دلت پره ها😮💨 بیا بهت تیکه پازل های مدیریت زمانو بگم تا درست کنار هم بچینیشون و از تصویر قشنگش که انجام دادن برنامه هاته لذت ببری.🥰
#توسعه_فردی
#مشاوره_تحصیلی
#دختران_نوجوان_بافق
🖤꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🖤
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈═┄┅─
🧩 یکی از راهکار های مهم طبقه بندی کارها براساس اولویت هست.
بیا کارهای روزانت رو به ۴ دسته تقسیم کن.
چجوریشو تو ویدیو بهت گفتم.😉
من با چند تا مثال واست توضیح دادم. همینطور میتونی واسه کارای مختلفت تقسیم بندی و اولویت بندی درست داشته باشی تا کامل به برنامه هات برسی.✨
#توسعه_فردی
#مشاوره_تحصیلی
#دختران_نوجوان_بافق
🖤꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🖤
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀
┄┅─═◈═─┅┄𑁍┄┅─═◈═┄┅─
راهکار های دیگه که برای مدیریت زمان بهت پیشنهاد میکنم این سه تا هستن.👇🏻
🧩 به خواسته های نا به جا و غیر مهم نه بگو.
🧩 اوقات تفریحت رو کنترل کن.
🧩 وقت خواب و بیداریت رو تنظیم کن.
اگه از مطالب امروز سوالی داشتی، میتونی توی پیوی ازم بپرسی.👈🏻
@Fatemeh_bemanipour
#توسعه_فردی
#مشاوره_تحصیلی
#دختران_نوجوان_بافق
🖤꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🖤
☘️🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷🍀
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
–رنگت چرا اینقدر پریده عزیزم؟ دستم را گرفت و بعد هینی کشید. –چرا اینقدر سردی؟ چت شده؟ بعد عمیق نگاهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_254
از پشت پردهی اشکم که گاه پاره میشد و دوباره جلوی چشم هایم کشیده میشد صحنهایی که آرش میخواست مژگان را از سرخاک بلندکند را مرور کردم. می دانستم آرش منظوری ندارد ولی با دلم چکار میکردم. یادم امد قبلا سر پچ پچ کردن با مژگان که ازدستش ناراحت شده بودم، گفتم بایدقول بدهد دیگر این کارها را نکند، ولی او گفت نمیتواند قول بدهد چون نمیتواند به مژگان حرفی بزند.
الان که میتوانست عقب بایستد. مگر خانوادهی مژگان آنجا نبودند. خواهرش، مادرش میتوانستند کمکش کنند. آرش شده دایهی مهربان تر از مادر، بایدقبول می کردم که آرش مثل قبل نمی تواند باشد. فرق کرده، توجهش تقسیم شده.
زهرا خانم پرسید:
–یعنی آقا آرش خودش گفت تنها بری خونه؟ اونم با این حالت؟
–نه، اون اصلا خبر نداره؟
چشمهایش گرد شد.
–یعنی چی؟ داری نگرانم میکنی. آخه بگو چی شده. مطمئنم اتفاق خیلی بدی افتاده که اونجا نموندی. وگرنه تو آدم قهر و این چیزا نیستی.
نگاهش کردم.
–یعنی من رو محرم نمیدونی. من که همهی زندگیم کف دست توئه.
–نه، این حرفها چیه. نمیخوام ناراحتتون کنم. آخه میدونم کاری از دستتون برنمیاد.
– تو بگو. اگرم هیچ کاری نتونم بکنم. سنگ صبور که میتونم باشم.
نیاز داشتم که با کسی حرف بزنم، برای این که از این درد هلاک نشوم، شروع به تعریف کردن کردم.
کمکم همهی ماجرای فریدون و حرفهایی که زده بود و اتفاقهای آن چند روز را، برایش تعریف کردم. همینطور رفتارها و بیتفاوتیهای آرش را.
بعد از این که حرفهایم تمام شد گفت:
–هنوزم باورم نمیشه یه نفر مثل برادر جاریت اینطور وقاحت داشته باشه.
در مورد آرش خان هم، فکر میکنم اون الان تو بد شرایطیه، از طرفی چون مژگان و مادر شوهرت دیگه اون رو پشتیبان خودشون میدونن و مدام این رو مطرح میکنن، خب هر مردی باشه احساس مسئولیت میکنه و دلش میخواد حمایت گر باشه. من تو رو میشناسم شاید چون از اول محکم بودی و یه جورایی حتی گاهی تو پشتیبان اون بودی نه اون پشتیبان تو، اون تو رو آدم ضعیفی نمیدونه، فکر میکنه تو با هر مشکلی کنار میای، تو براش خیلی قوی هستی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–ولی اینجوریام نیست، من وقتی از مادرش موضوع مژگان رو فهمیدم پس افتادم.
–منظورم این نبود. برای تصمیم گیری تو زندگی و مسائلی که معمولا به عهدهی مرد باید باشه رو میگم. من فکر میکنم آرش خان به تو خیلی مطمئنه، فکر میکنه تو همه چیز رو حل میکنی و یه جوری همهچی درست میشه. اون فکر میکنه الان فقط مادرش و جاریت به حمایتش احتیاج دارن چون اونا خودشون رو خیلی ضعیف نشون دادن. البته کار آرش خان اشتباهه، اون باید تمام جوانب رو بسنجه، میدونی شاید اصلا نمیتونه درست عمل کنه.
حرفهای زهرا خانم مرا به فکر انداخت. با این که آرش را نمیشناخت ولی تا حدودی شرایطش را خب شرح میداد. نمیدانم یعنی واقعا زهرا خانم درست میگفت؟
گوشی زهرا خانم زنگ زد. کمیل بود. برای برادرش توضیح کوتاهی داد و بعد گفت:
–الان میاییم داداش. همین که تلفنش تمام شد، گوشی من زنگ خورد.
آرش بود. با دلخوری جواب دادم.
–راحیل توکجارفتی؟ بدون این که به من بگی پاشدی بامترو رفتی خونه؟بدجنس نبودم ولی آن لحظه بد شدم.
–توسرت شلوغ بود نخواستم مزاحمت بشم. حالم خوب نبود نتونستم اونجا بمونم.صدای حرف زدن مژگان و مادر آرش میآمد.
–چرا؟ چت شده بود؟
–کجایی آرش؟
–توی ماشین، خواستیم بریم رستوران دیدم نیستی، فاطمه گفت رفتی خونه.
"دوباره دلم شکست، یعنی تا الان نفهمیده من نیستم، حالا که دیگه یه مسافرش کمه بهم زنگ زده."
–مژگان توی ماشینته؟
لحنش کمی آرام شد.
–آره، فریدون خودش گفته بیاد اینجا، مامان خیلی خوشحال شد.
"پس اون نامردازالان نقشه اش روشروع کرده."
–کاش تواین همه کاروشلوغی تودیگه اذیتم نمی کردی.
باز آرش پیش انها بود و نامهربان شده بود، فکرمی کردم الان قربان صدقهام میرود.
فوری خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم.
زهرا خانم کمکم کرد و از ایستگاه مترو بیرون رفتیم.
–راحیل جان ما میرسونیمت. اینجور که بوش میاد مراسمم تموم شده. ما هم میریم خونه.
شرمنده شدم.
–وای تو رو خدا ببخشید. اصلا من نباید از سر مزار میومدم. از بس حالم بد بود نتونستم بمونم. نمیخواستم مهمونها اونطوری من رو ببینن.
–نه، تو کار بدی نکردی. موقعیت بدی برات پیش امده این که تقصیر تو نیست. فقط من از این مرده میترسم. اسمش چی بود؟
–فریدون.
–آهان آره. راحیل نکنه خطرناک باشه، یه وقت خدایی نکرده نقشهی بدی برات کشیده باشه. میگم به آرش خان بگو.
از حرفش ترسیدم.
–منم میترسم. ولی از اون بیشتر از این میترسم که با گفتن به آرش خدایی نکرده یه فاجعهی دیگه پیش بیاد. بعد برایش ماجرای کشته شدن کیارش را توضیح دادم.
کمی فکر کرد و گفت:
–من درستش میکنم. غصه نخور.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁