eitaa logo
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
565 دنبال‌کننده
935 عکس
539 ویدیو
26 فایل
هو الخالق☘ این کانال ویژه نوجوانان دختر تشکیل شده با مطالب جذاب،رمان شبانه✨ با کلی مسابقه 🌸 و اردوها و دورهمی های پر خاطره 😍 👩‍💻ارتباط با ادمین ها مشاور فردی @Ftmh_ns98 نظرات و پیشنهادات @ahafezi @dorrenab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کیا نزدیک مدارس که میشه درگیر فلسفه چرا درس بخونیم؟ و درس خوندن به چه دردی میخوره؟ میشن🤔😕 آخ آخ می دونم خیلی هاتون دارید میگید من 🙈😅 دکتر عزیزی رو که میشناسید ؟؟ یه دوره گذاشتن که راست کاره خودته😉 از ثبت نامش جا نمونی👇
🎯آکادمی دکتر عزیزی برگزار می کند:😍👇 📖درس بخونم که چی؟!🧐🤔 ✅تو این وبینار همه میتونن شرکت کنن:👇 🔹دانش آموزا 🔸دانشجوها 🔹آموزگارا 🔹پدر و مادرا 🟣لینک ثبت نام : https://B2n.ir/q71331 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
📣❌📣❌📣❌📣 تاریخ اردو تغییر کرد به جای چهارشنبه ۲۸ شهریور پنجشنبه ۲۹ شهریور اردو برگزار میشه ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
🏕️🌱🏕️🌱🏕️🌱🏕️ سلام دوستان دُرِّنابی بالاخره وقت اردوووو رسید 😍 🌟 ویژه اعضای کانال دُرِّناب🌟 کجــا؟؟ باغ آهوی مهریز با فضایی زیبا و دل انگیز🦌 (البته پرنده های خوشگل و متنوع هم داره 🦚🦢 ) کــی؟؟ پنجشنبه ۲۹ شهریور ناهــار ؟؟ زرشک پلو با مرغ🍗😋 هزیـنه؟؟ ۲۰۰ هزار تومان 💵 چجوری ثبت نام کنم؟؟ نام و نام خانوادگی، سن، کد ملی و فیش واریزی و را به این آیدی در ایتا ارسال بفرمایید👇 📬@bano_saideh شماره کارت جهت واریز وجه: 💳
5892101247513217
(برای کپی کردن شماره کارت برروی آن کلیک کنید.) ❌ویژه دختران ۱۲ تا ۱۶ سال❌ ❌❌ظرفیت محدود❌❌ 💯رعایت پوشش مناسب در این اردو الزامیست 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
سلام شب بخیر گل دخترها 🌠 خوشگل خانمهایی که سوال می کنند کی بر می گردیم ساعت دقیقشو بهتون میگیم چون با راننده اتوبوس هم باید هماهنگ باشیم. ولی سعی می کنیم صبح زود بریم که اونجا صفاش بیشتره 🥰🌱 که عصر بجاش زودتر برگردیم ☺️ ثبت نامتون رو نهایی کنید 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 8 پایین و به فکر فرورفت شاید مادر هم داشت مثل من فکر میکرد پس چرا وقتی زنده
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ﷽‌ صفحه 9 از خاله فامیلها ،رفتند از این رو به آن رو حاله تازه شروع کرده بود به نفس .کشیدن انگار دایی همۀ هوای خانه را به تنهایی نفس میکشید خاله شروع کرد به فضولی توی وسایل من کاری که وقتی تابستان بـه خانه شان رفته بودم با وسایلش میکردم سعی میکرد من را شاد کند. گفت: دوران غم از همین حالا تموم شد و همه باید به زندگی برگردیم. با هر فضولی ای که توی وسایل من میکرد همین جمله را تکرار میکرد آخر سر گفتم: خاله جون فهمیدم به خدا بیار کاغذ رو بنویسم و امضا کنم که ما به زندگی برگشتیم. خیال شما هم راحت بشه. خاله لپم را کشید و گفت: نمی دونی از تابستون که اومده بودی پیشم تا حالا چقدر دلم میخواست این لپهات رو بکشم این لپ کشی در خانوادۀ مادری من ارثی است و نمیدانم از کدام جدشان به ارث برده اند گفتم : خب حالا یتیم گیر آوردی بکش خاله نگین از این حرف ناراحت شد؛ اما زود رنگ عوض کرد یک بالش گذاشت و دراز کشید و گفت: من میخوام بخوابم یالا زود چراغ رو خاموش کن گفتم: خاله من خوابم نمیآد بیخود باید بخوابی صدای خُرخُر بابابزرگ از اتاق نشیمن می آمد خاله سرش روی بالش بود و به سقف نگاه میکرد. موبایلش زنگ زد شوهرش تماس گرفته بود که بگوید رسیده است. خاله اولش گفت به سلامتی و بعد سین جیمش کرد که چرا این قدر دير بعد هم وسط گفت وگو با همسرش هی دهن دره کرد. تلفن که
صفحه 10 تمام شد بالش را جابه جا کرد و دوسه تا مشت به آن کوبید تا با سرش میزان شود و گفت خسته ام .افسان من دیگه میخوابم چراغ اتاق را خاموش کردم و سر جایم دراز کشیدم خواب با من قهر بود. نور کم جان چراغانی مناره مسجد که یکی از لامپهایش خراب بود و چشمک میزد از گوشۀ پرده میگذشت و توی اتاق می افتاد. به سقف نیمه تاریک اتاق خیره شده بودم و فکرهایم را میشمردم به چیزی فکر میکردم که کم کم داشت به عذاب وجدان تبدیل میشد کاش زن بهرام شده بودم و میتوانستیم هزینه های درمان بیماری بابا را از دایی قرض بگیریم بابا ساده نمرد. مرگ از دوسه سال پیش آمده بود و کنارش نشسته بود. ما نمیدیدیمش اما بابا انگار هر شب با او حرف میزد هر روز که از خواب بیدار میشد میگفت پس چرا هنوز زنده ام؟ انگار مرگ در این مدت داشت جوانی و تواناییها مهربانی و نامهربانیهای بابا را یکی یکی تا میکرد و توی چمدان میچید شاید اگر پولی داشتیم، میتوانستیم مرگ را از خانه بیرون کنیم. دوسه سالی رنج کشید کلیه هایش را از دست داد و دیالیز هم دیگر فایده نداشت. برای پیوند کلیه پول نداشتیم. تنها کسی که میتوانست به ما کمک کند دایی بود؛ ولی نه مامان و نه بابا حاضر نبودند از دایی قرض بگیرند بابا زندگی اش را نخواست و رنجش را با مرگ معامله کرد که با دایی رنجش را داد و مرگ را در آغوش گرفت رنجش را داد و به من رهایی داد. همۀ باباها برای بچه هایشان قهرماناند؛ ولی بابای من قهرمان ترین آدم روی زمین بود مرگ بابا دلم را یک جوری کرده بود؛هروقت یادش می افتادم مثل اسفنجی فشرده میشد و می سوخت و شک را هل میداد توی چشمانم اما من تصمیم گرفته بودم که هیچکس از قلب پاره پاره ام با خبر نشود در چشمهایم میجوشید و از گوشه های چشمهایم سر میخورد
صفحه 11 لای موهایم گاهی خود خواه میشدم و میگفتم بابا چه ایلارک کرد. می تابید چهره خاله نگین را میدیدم لامپهای خراب مناره مسجد چشمک میزدند و با هر نوع از چشمانش باز بودند و من را نگاه می کرد در همان تاریکی ملیمی بلندش را میتوانستم تصور کنم و حتی خال کوچکی را که کمی از چشمش بود توی تصویری که از خاله داشتم و همیشه روشن بود می دیدم رویش را برگرداند سمت من دستم را گرفت با یک دستش اشکهایم را پاک کرد و آرام گفت: «بخواب عزیزم دیگه بخواب باشه؟ گفتم: باشه .ببخش تو هم بخواب باشه؟ او هم گفت باشه.» دستم را برد زیر سرش گذاشت و خوابید. انگار صورت مادر بود به همان لطافت و با همان حس فقط کمی تپل تر از صورت مادر نفهمیدم کی غلتیدم توی گودال خواب
صفحه 12 زندگی ما مثل زبانی داستان به کلی در بود که در فصل بعدی اش با یک اتفاق ماجرای رشد هرگز نفهمیده به نقش مهمی زندگی ما داشت و آن قدر نقشش را خوب بازی میکرد که هیچ یک از ما فکرش را نمیکردیم که نبودنش ما را دچار هزار جور مسئله تازه کند مثل اینکه بدبختیهای ما تازه شروع شده بود و تا به حال در اوج خوشبختی بودیم انگار بابا حتی با آن تن نحیف و بیمارش گیره محکمی بود که ما را در اوج نگه داشته بود و حالا رها شده بودیم و نمیدانستیم کی با سر به زمین میخوریم معلق بودیم در هوا تکیه داده بودم به پشتی کنار اتاق زانوهایم را گرفته بودم و سرم را رویشان گذاشته بودم. داشتم به احساس تازه ای که آن روزها پیدا کرده بودم فکر میکردم احساسم میگفت زندگی من از این به بعد رنگ و بوی دیگری پیدا خواهد کرد دیگر کسی به کمکم نخواهد آمد. دلم نمیخواست به آینده فکر کنم؛ اما آینده به من فکر میکرد و منتظرم بود میدانستم که بعد از فوت بابا رنگ زندگی من عوض خواهد شد؛ اما نباید میگذاشتم زندگی ام به سیاهی لباسی باشد که در عزای از دست دادن با با پوشیده بودم باید داستان خودم را خودم تعریف میکردم این جمله ای بود که بارها و بارها از بابا شنیده بودم اگر نتوانی داستان خودت را خودت بسازی، زندگی و دیگران برایت داستانی خواهند نوشت که شاید خوشبختت نکند و حتی شاید بدبختت کند بابا میگفت زندگی همیشه آن طور که تو میخواهی نیست تو نمیتوانی جلوی خیلی از اتفاقها را بگیری. اتفاقها از تو اجازه نمی گیرند. اصلا تو چه کاره ای؟ به داستانم فکر کردم آیا میتوانستم چیزهایی را که دوست نداشتم