eitaa logo
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
567 دنبال‌کننده
942 عکس
556 ویدیو
26 فایل
هو الخالق☘ این کانال ویژه نوجوانان دختر تشکیل شده با مطالب جذاب،رمان شبانه✨ با کلی مسابقه 🌸 و اردوها و دورهمی های پر خاطره 😍 👩‍💻ارتباط با ادمین ها مشاور فردی @Ftmh_ns98 نظرات و پیشنهادات @ahafezi @dorrenab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
21.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیا یه رازی بهت بگم که تایمت رو چند برابر کنی با این کلیپ به اهمیت برنامه ریزی خوب پیش میبری👆👆 https://eitaa.com/joinchat/2334982163C65bbc6af0d 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 معدن آرامش🌺 راهکاری برای رسیدن به آرامش، در تلاطم‌های زندگی ——————————————— 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌸 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم (ع) ✅یاصاحب الزمان (عج ) 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از رمان های شبانه درناب
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ صفحه 90 و او با کف دستش زد به کف دستم و در حالی که به زور سعی میکرد لبخند بزند و خوش حالی اش را نشان بدهد گفت بریم تا دیر نشده مادر یک چیزیش شده بود چقدر هیجان انگیز بود بازار رنگ وبو و صدا اشکال، حجمها، قیافه ها همه جور چیزی در بازار پیدا میشد و از همه بیشتر آدمهایی که تعدادی شان عجله داشتند و تعدادیشان اصلاً عجله نداشتند و شاید تعداد کمی هم مثل من هیجان زده بودند بازار که میروی اگر حواست نباشد، کارگرهایی که بسته بندیها را با چرخ دستی این طرف و آن طرف می برند از کوبیدن به پاهای آدمها ابایی ندارند من خیلی میترسیدم ولی مادر میگفت نگران نباش آنها حواسشان هست همین موقع یکی از کارگرها داد زد خانم و فکر کنم حدود سی تا خانم جیغ زدند و خودشان را کنار کشیدند بعضیها ذلیل مُرده ای هم گفتند. خنده دار بود برای من رسیدیم به سرای مشیر خلوت. چقدر جذاب بود چیزی شبیه پاساژهای خودمان بود، اما خیلی قدیمی سرای مشیر خلوت در واقع بازارچه‌ای خیلی قدیمی بود که حیاطی بزرگ وسطش بود و دور تا دورش مغازه و سه طبقه دالان مانند داشت. بازار بود و من حیران این همه ماجرا در این بازار. چقدر دکمه، کش، نخ ابزار خیاطی منجوق و ملیله و مروارید. خدایا این همه تنوع را هیچ وقت و هیچ جا ندیده بودم انگار به سفری شگفت انگیز آمده بودم سرزمین عجایب بود برای من این بازار. کم کم هیجانم خوابید مادر خاطره هایی را که از بازار داشت، تعریف میکرد و من میشنیدم و وارد مغزم نمیشد مادر هشدار داد که باید زود برگردیم هوا تاریک میشود اینجا زود تعطیل میشود و رفتیم سراغ مغازه ها خیلیها تک فروشی نداشتند فکر کردم خرازی همایون میآید از اینجا کلی خرید می کند. قیمت ها در بازار خیلی ارزان تر از خرازی همایون بود حساب کردم و دیدم دست کم هر چیزی که میفروشند در دفتری یادداشت میکنند و هرچه را هم به بیست تا سی درصد ارزان تر برایم تمام می‌شود آنجا دیدم فروشنده ها
هدایت شده از رمان های شبانه درناب
صفحه 91 مغازه شان وارد میشود یادداشت میکنند باید از همان شب دفترچه مخصوص حساب و کتابهایم را درست میکردم ببینم چی خریدم کی خریدم و چقدر فروخته‌ام در بازار خانمی را دیدم که او هم برای خریدن همین چیزها آمده بود او هم با دخترهایش انواع واقسام وسایل تزیینی میساختند و می‌فروختند. مادر با او وارد گفت وگو شده بود به او گفت: «دختر» من هم دست بند درست میکنه و تازگی‌ها فهمیدم به دوستهاش میفروشه آن خانم نگاهی به من انداخت و گفت: هنوز که محصلی گفتم: «آره» گفت: خب سرگرمی خوبیه گفتم: میخوام پول دربیارم از این راه گفت: راحت نیست اما خوبه پرسیدم: «شما دست بندهاتون رو چند میفروشید؟ گفت: از پنج هزار تومن تا سی هزار تومن ساده ها رو ارزونتر میدیم چون نخ کمتری میبره و وقت زیادی هم نمیگیره ولی بافتهای پیچیده تر و پهنتر رو گرونتر میفروشیم البته به مغازه ها ارزونتر میدیم اونها هم باید سود ببرن بعد رو کرد به مغازه دار و گفت صد تا از این منگوله ها هم برام بذارید دوباره رو کرد به من و گفت ولی تو نمایشگاه‌ها و این جور جاها با همون قیمت‌هایی که گفتم میفروشیم بعد نگاهی به نخ‌های تازه انداخت و با دستش لمسشان کرد و همان طور که به آنها نگاه می‌کرد گفت: از همین مغازه خرید میکنیم شما هم از این آقا بخرید هرچی می‌خواهید هم منصفه، هم کیفیت جنسهایی که میآره بهتره کلی خرید کردیم و به خانه برگشتیم تمام پولم را دادم نخ و منجوق و ملیله و این چیزها خریدم
هدایت شده از رمان های شبانه درناب
صفحه 92 مادر گفت: «مگه فقط نخ نمیخواستی؟ گفتم: فکر تازه ای دارم وقتی به خانه برگشتیم هر دو خسته و کوفته بودیم. اول هر دو ولو شدیم روی مبل بعد مادر از جایش بلند شد و رفت آشپزخانه و کتری را پر از آب کرد مادر بدون چای روزگارش نمی‌گذشت من هم همین طور و حالا وقتش بود که گره های زندگی را با گره زدن این نخها و قیطان‌ها و کاموا‌ها باز کنم خانم فروشنده توی بازارچه گفته بود: «باید ایده نویی داشته باشی واقعاً من چطور می‌توانستم ایده های تازه تری پیدا کنم؟ دست بند بود و نقشه‌هایی که می‌توانستم از کتابی که داشتم بردارم می توانستم خودم نقشه‌های تازه ای بسازم. می‌توانستم چیزهایی به دست بندها اضافه کنم بله خودش بود می‌توانستم حتی با نوع بافت ریزتری از این نوع بافت گوشواره هم ببافم و حتی سربند می‌توانستم به دست بندها منگوله و منجوق اضافه کنم باید هر بار طرح تازه تری می‌ساختم می‌شد واقعاً میشد دلم میخواست اسمی برای این کارم بگذارم. نشانه ای که همه بدانند این بافت مال افسانه است. نمی‌خواستم اسمش را بگذارم افسانه. باید اسم تازه تری پیدا می‌کردم ذوق عجیب و غریبی داشتم برای بافت یک دستبند همیشه عرض دست بندهایم دو سانتی متر بود آن موقع دلم میخواست دست بندی ببافم با عرض پنج سانتیمتر کافی بود نخ‌های بیشتری به تخته کار میبستم و شروع میکردم به بافتن و گره زدن سعید با سروصدای زیادی وارد خانه شد. همیشه حضورش را با سروصدا اعلام می‌کند. دلم برایش تنگ شده بود رفتم ببینمش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا