فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شروع مدرسه یه #دختر_خوب 😂👌
#اول_مهر
#ادمین_نوجوان
#دُرِّناب
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
📸#ادمین_نوجوان
حضور پر شور دانش آموزان دختر در راهپیمایی ۱۳ آبان 🇮🇷✊
#روز_دانش_آموز
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
راهپیمایی روز دانش آموز ✌️🇮🇷
#ادمین_نوجوان
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱خاطره بازی
🎁 آنباکس متفاوت 👌😍
هفته پیش این موقع کجا بودی رفیق ؟
#امامرضاجانم
#هدیه_ناب
#دورهمی_ناب
#ادمین_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi 🇮🇷
📝🌱☕
#داستان_کوتاه 📖
#ادمین_نوجوان 👩💻
من یک مادربزرگ هستم. اولین روز دهه فجر بود و بچههایم به خانهام آمده بودند. بعد از پذیرایی و ناهار 🍽️، یکی از نوههایم از من درباره ورود امام به کشور پرسید. به یاد خاطرات گذشته افتادم:
صبح بود و از خواب بیدار شده بودم. پدرم صدام زد که برای صبحانه بیایم. پتو را جمع کردم و به بیرون رفتم. همه خیلی خوشحال بودند 😊. از خانوادم پرسیدم چه شده، گفتند برو سبزیها را بیاور. وقتی به آشپزخانه رفتم، دور سبزیها روزنامهای بود. روزنامه را باز کردم و خواندم که نوشته بود امام امروز به کشور میرسد. از خوشحالی جیغ زدم و خیلی خوشحال شدم 🎉.
بعد از صبحانه، پدرم با دست به تلویزیون زد تا شاید روشن شود، اما تلویزیون عمرش تمام شده بود. کلافه شده بودم و به مامان گفتم که برویم خانه همسایه. اولش مخالفت کرد، اما بعد قبول کرد. لباس پوشیدیم و به بیرون رفتیم. در محله غوغا بود و همه مردم خوشحال بودند 🎊. جوانهای محل چراغهای رنگی را از تیرهای برق سمت چپ به تیرهای برق سمت راست به طور زیگزاگی وصل کرده بودند.
به خانه همسایه رفتیم و کنار زهرا، دختر همسایه نشستم. همه جلوی تلویزیون نشسته بودیم؛ هفت نفر بودیم و زل زده بودیم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون 📺. هیچ صدایی از کسی بلند نمیشد و جای سوزن انداختن نبود. دور تا دور مکانی که هواپیمای امام فرود میآمد، لبریز از جمعیت بود و سرود پخش میشد 🎶. صدای تلویزیون همسایه ضعیف بود و خشخش میکرد و به سختی صدای سرود را میشنیدیم. زمان، علیرغم میلمان، کُند میگذشت تا بالاخره یکی پشت بلندگو گفت: «هواپیما نزدیک است و دیده میشود.» خیلی خوشحال شدیم 😄.
بعد از مدتی، امام آمد و از پلههای هواپیما پایین آمد. اشک شوق در چشمانم جمع شد و گریهام گرفت 😢. شعار میدادیم و با زهرا، با اجازه از مامانمان، از خانه بیرون رفتیم. با گواش، انگشتهایمان را به رنگ پرچم رنگی کردیم و سرود میخواندیم 🎨. دخترهای دیگر محله و پسرها هم به سرود دو نفرهمان اضافه شدند. صدای خنده شهر عزیزمان را فرا گرفته بود…
یکی از نوههایم صدام زد و گفت: «مامان بزرگ، هنوز تعریف نکردهاید، صورتتان پر اشک شده. زود تعریف کنید!» فهمیدم همه اینها را در ذهنم گفتم. دست کشیدم روی سرش و خندیدم و برایشان تعریف کردم. چند تاییشان بغض کردند و گفتند: «کاش بودیم آن زمان.» 😔
پایان
✍️یگانه استاد باشی
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷