eitaa logo
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
499 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
918 ویدیو
28 فایل
هو اللطیف🌸 دُرِّناب ویژه دختران نوجوان🎀 (سازمان مردم نهاد با نظارت وزارت کشور) اینجاییم با مطالب جذاب🌟 با کلی مسابقه 🎁 و اردوها و دورهمی های پر خاطره 😍 👩‍💻ارتباط با ادمین مشاور فردی @Ftmh_ns98 نظرات و پیشنهادات @ahafezi @dorrenab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
سلام و صبح بخیر دوستان عزیزم 🌱 هفته پیش دورهمی امام رضایی داشتیم و حقیقتا روز خاطره انگیزی در کنار
شیرینی اولیــن نمــاز🌱 من یه دختر ۱۷ ساله هستم. اهل آرایش نیستم، اما هر طور لباسی مد میشه سریع میخرم تا استفاده کنم و بعد از چند ماه از اون لباس دلزده میشم و این علاقه به لباس های مد خیلی مشکل مالی برام پیدا کرده و اینکه نه حجاب کاملی دارم نه بد حجابم؛ قسمتی از موی جلوم رو بیرون میذارم. یه روز مادربزرگم اومد خونمون. مامانم براش شیرینی مورد علاقه اش رو آورد. منم رفتم براش شربت آبلیمو که دوس داره درست کردم و آوردم . - ممنون نوه‌ی خوشگلم. میگم که سحر - خواهش میکنم جانم مادربزرگ - مسجد محله ما میخوان اهالی محله رو هرکس علاقه داره ببرن مشهد. من خیلی میخوام برم اما تنها نمیخام برم میشه همرام بیای ؟ - آره حتما همراهتون میام. خودمم خیلی دلم تنگ شده برای حرم امام رضا (ع) . درسته نماز نمیخونم اصلا، ولی خب دوس دارم امام رضا (ع) رو ❤️ - پس هروقت قرار شد ببرن زنگ مامانت میزنم آماده کنی وسایلت رو بریم پابوس امام رضا (ع) - چشم مادر جون اگه اجازه میدین من برم تو اتاقم فیلم ببینم؟ - برو عزیزم از اون روز یک هفته گذشت و من و مادربزرگ راهی مشهد شدیم با قطار. حس عجیبی داشتم خیلی خوشحال بودم. 😊 -سحر برو آب بگیر بیار قرص هامو بخورم. - چشم مامان جون رفتم کافه قطار و دوتا آب معدنی گرفتم و برگشتم تو کوپه پیش مادربزرگ. توی قطار فقط نوحه های امام رضا (ع) رو که شب قبل دانلود کرده بودم با هندزفری گوش میدادم. بعد از چند ساعت خسته شده بودم تصمیم گرفتم بخوابم. با صدای مادربزرگ بیدار شدم. -سحر سحر، مامان بیدار شو رسیدیم مشهد بیدار شدم و رفتیم تو سالن و با اهالی مسجد راهی شدیم سمت مینی بوس و بعد هم هتل که یه ساعت استراحت کنیم و بریم پیش آقا امام رضا (ع). وقتی رفتیم نشستیم تو مینی بوس تو ذهنم با خودم حرف میزدم که چیکارا کنم خیلی خوشحال بودم، خیلی زیاد، دوس داشتم هرچه زودتر بریم حرم. وقتی رسیدیم هتل، کلید اتاق من و مامان بزرگ رو دادن رفتیم تو اتاق. مامان بزرگ خوابید، منم گوشیم چون شارژ نداش زدم به شارژ لباسا رو تو کمد چیدم و خوابیدم. با صدای مادربزرگ بیدار شدم -سحر سحر -اوم _پاشو میخوایم بریم حرم مثل فنر یهو نشستم رو تخت که مامان بزرگ خندید ☺ -عع نخند مامان جون خب دلم تنگ شده واسه حرم _باشه دخترم پاشو حاضر شو وضو بگیر بریم حرم. -اما من که بلد نیستم نماز بخونم و حتی چادر هم ندارم. -از تو کیفم یه چادر گل گلی قرمز در بیار، این رو من برات دوختم تا از امروز به بعد نماز خوندن رو شروع کنی -وای مرسی مامان بزرگ ! بوسیدمش😘 _الهی قربونت بشم کاری نکردم پاشو آماده شو که الان میرن باشه باشه سریع حاضر شدم و وضو گرفتم و رفتیم پایین و بعدش هم رفتیم حرم. با کمک مامان بزرگ نماز خوندم خیلی سخت بود اولش اما خیلی حس خوبی گرفتم وقتی نماز خوندم خیلی حس خوبی بود. تو صحن نزدیک سقاخونه نشسته بودم و به گنبد نگاه می کردم که یهو یه کبوتر اومد درست کنار جانماز من نشست🕊️ چند لحظه ای اونجا بود و من نگاهش می کردم. دستی روی سرش کشیدم و اون سریع پرید و رفت روی سقاخونه. من هم نگاهمو برگردوندم سمت گنبد 💛 حس کردم این کبوتر یه پیک بود از طرف امام رضا (ع) و یک نشونه که من رو پذیرفتن. دلم آروم گرفت اشکهامو با گوشه چادر گل گلیم پاک کردم و بعد به آقا قول دادم که همیشه نمازمو بخونم و حلاوت این شروع تا همیشه با من خواهد بود. 💚 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
📝🌱☕ 📖 👩‍💻 من یک مادربزرگ هستم. اولین روز دهه فجر بود و بچه‌هایم به خانه‌ام آمده بودند. بعد از پذیرایی و ناهار 🍽️، یکی از نوه‌هایم از من درباره ورود امام به کشور پرسید. به یاد خاطرات گذشته افتادم: صبح بود و از خواب بیدار شده بودم. پدرم صدام زد که برای صبحانه بیایم. پتو را جمع کردم و به بیرون رفتم. همه خیلی خوشحال بودند 😊. از خانوادم پرسیدم چه شده، گفتند برو سبزی‌ها را بیاور. وقتی به آشپزخانه رفتم، دور سبزی‌ها روزنامه‌ای بود. روزنامه را باز کردم و خواندم که نوشته بود امام امروز به کشور می‌رسد. از خوشحالی جیغ زدم و خیلی خوشحال شدم 🎉. بعد از صبحانه، پدرم با دست به تلویزیون زد تا شاید روشن شود، اما تلویزیون عمرش تمام شده بود. کلافه شده بودم و به مامان گفتم که برویم خانه همسایه. اولش مخالفت کرد، اما بعد قبول کرد. لباس پوشیدیم و به بیرون رفتیم. در محله غوغا بود و همه مردم خوشحال بودند 🎊. جوان‌های محل چراغ‌های رنگی را از تیرهای برق سمت چپ به تیرهای برق سمت راست به طور زیگزاگی وصل کرده بودند. به خانه همسایه رفتیم و کنار زهرا، دختر همسایه نشستم. همه جلوی تلویزیون نشسته بودیم؛ هفت نفر بودیم و زل زده بودیم به صفحه سیاه و سفید تلویزیون 📺. هیچ صدایی از کسی بلند نمی‌شد و جای سوزن انداختن نبود. دور تا دور مکانی که هواپیمای امام فرود می‌آمد، لبریز از جمعیت بود و سرود پخش می‌شد 🎶. صدای تلویزیون همسایه ضعیف بود و خش‌خش می‌کرد و به سختی صدای سرود را می‌شنیدیم. زمان، علی‌رغم میل‌مان، کُند می‌گذشت تا بالاخره یکی پشت بلندگو گفت: «هواپیما نزدیک است و دیده می‌شود.» خیلی خوشحال شدیم 😄. بعد از مدتی، امام آمد و از پله‌های هواپیما پایین آمد. اشک شوق در چشمانم جمع شد و گریه‌ام گرفت 😢. شعار می‌دادیم و با زهرا، با اجازه از مامان‌مان، از خانه بیرون رفتیم. با گواش، انگشت‌هایمان را به رنگ پرچم رنگی کردیم و سرود می‌خواندیم 🎨. دخترهای دیگر محله و پسرها هم به سرود دو نفره‌مان اضافه شدند. صدای خنده شهر عزیزمان را فرا گرفته بود… یکی از نوه‌هایم صدام زد و گفت: «مامان بزرگ، هنوز تعریف نکرده‌اید، صورتتان پر اشک شده. زود تعریف کنید!» فهمیدم همه این‌ها را در ذهنم گفتم. دست کشیدم روی سرش و خندیدم و برایشان تعریف کردم. چند تاییشان بغض کردند و گفتند: «کاش بودیم آن زمان.» 😔 پایان ✍️یگانه استاد باشی 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷