eitaa logo
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
555 دنبال‌کننده
987 عکس
572 ویدیو
26 فایل
هو الخالق☘ این کانال ویژه نوجوانان دختر تشکیل شده با مطالب جذاب،رمان شبانه✨ با کلی مسابقه 🌸 و اردوها و دورهمی های پر خاطره 😍 👩‍💻ارتباط با ادمین ها مشاور فردی @Ftmh_ns98 نظرات و پیشنهادات @ahafezi @dorrenab_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عیدتون مبارک دخترا 😍🌺 ✨کامتون شیرین به شیرینی کلام مولایمان امام حسن عسکری علیه السلام : 🔹 جدال نکن که شکوه و هیبتت از بین میره شوخی نکن که مردم بهت گستاخ میشن👊🏼 پ،ن؛ اسلام طرفدار شوخی و خنده اس اما تعادل تو هر کاری از واجباته 🌱 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ✨کلام نور ✨ دوست داری امام علی رو خوشحال کنی؟😍 ایشون با انجام این ۴ کار خوشحال میشن: بخشیدن کسی که بهت ظلم کرده💖 نزدیک شدن به کسی که ازت دور شده🤝 بخشش کردن به کسی که تو رو محروم کرده (از بخشش خودش🌱) پاداش بدی رو با خوبی بده 😇 حدیث ۶۵۶۱ غررالحکم 🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷 🇮🇷 @dokhtarane_bafghi 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 72 خانم مدیر گفت: فکر میکنم یه ساعت نشده ما با هم حرفهاییزدیم. بله، حرف زد
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ صفحه ۷۳ دست بدم نمیتونم جبران کنم نگاهش کردم و چیزی نگفتم هرچی خودت میخواهی ولی زیاد تو چشم خانم ضیایی نباش خانم بابایی در حالی که یک لیوان آب قند را هم میزد و می آمد گفت خانم ضیایی رفتن گفتن کاری براشون پیش اومده باید زود برن باشه برن توی دلم میخواستم بگویم برن و برنگردن اما دلم نیامد خانم مدیر گفت: بخور دخترم بعد خندید و گفت: «فکر کردی خالی بندی میکنم که هوات رو دارم؟ این جوری نیست حواسم به همه بچه هام هست. از مشکلات همه شون باخبرم وظیفمه همه تون مثل دخترهای خودم هستید حرفهایش دلم را نرم میکرد دل آدم میتواند حرف راست را از دروغ تشخيص بدهد. رویم نمیشد آب قند را بخورم. دوباره تعارف کرد گفتم شما چی؟» گفت : من حالم خوبه بخور یه کم قند خونت بیاد بالا لیوان را برداشتم تازه فهمیدم دستم دارد میلرزد کمی آب قند چکه کرد روی مانتویم یک قلب از آب قند را خوردم. شیرین بود فکر کردم بدنم لازم دارد و همه را سر کشیدم مدیر آمد نشست پیشم و گفت: میخواهی یه کمی با هم حرف بزنیم؟ دلم هری ریخت پایین. چه حرفی داشتیم بزنیم؟ سرم را به علامت موافقت تكان دادم خانم مدیر گفت: خب بگو بگو بینم از چی بگم؟ از هرچی که دوست داری اگر هم دوست نداری چیزی نگو و اگه حالت خوبه برو خونه و استراحت کن
صفحه ۷۴ سراپا گوش بودم خانم مدیر یک تابلو نشانم داد که روی دیوار اتاقش زده بود گفت نگاهش کن نگاه کردم شعر حافظ بود آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا وقتی مطمئن شد شعر را خوانده‌ام ،گفت: یکی از چیزهایی که تو زندگیت باید تمرین کنی مدارا کردنه. خانم ضیایی خانم بدی نیست اخلاقش انگار دست خودش نیست فکر نکن فقط به شما گیر میده خدا نکنه یه کم آستین من بره بالا فوری تذکر میده یا دو تا تار مو از لای مقنعه ام بزنه بیرون، فوری به منم چپ چپ نگاه میکنه گاهی حرصم هم در میآد اما مدارا میکنم تو هم تمرین کن مدارا با آدمها مدارا با سختیها مدارا با نداری ها مدارا با برف و بارون و باد حرفش انگار باز کردن پنجره اتاقی بود که هوایش کم شده بود نسیمی به دلم وزید و احساس کردم یک دفعه چقدر قد کشیدم کمرم راست شد جرئت پیدا کردم دلم میخواست بپرم بغل خانم مدیر و سفت بغلش کنم خانم مدیر انگار که احساس کرده بود چه حالی بهم داده لبخند زد و گفت: خوش حالم افسانه حالت خیلی خوب شد. بالبخند سرم را تکان دادم و گفتم میخوام یه کاری بکنم اجازه میدید؟ گفت تا چه کاری باشه ببخشید پشیمون شدم دستم را گرفت و گفت: «باشه هر کاری دوست داری بکن گفتم: آخه روم نمیشه خانم با خنده گفت میخواستی چه کار کنی؟ گفتم میخوام در گوشتون یه چیزی بگم