⛹️♀️▣⃢ 🎯 ჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
بازهم دورهمی، بازهم از نوع جذاب🥳
«در نوزدهمین دورهــمی دُرِّنــــاب
و
به مناسبت روز تربیت بدنی و ورزش»
🎯 شما دعوتید به مسابقات ورزشـــی پر هیجان و البته پر جایزه 🤩
🏢 مکان: سالن ورزشی حوزه فاطمه الزهرا (س)
(میدان چهارده معصوم، کوچه شهید فهیمی)
⌛زمان : پنج شنبه ۲۶ مهر ساعت ۹ صبح
❌با توجه به محدودیت ظرفیت
جهت ثبت نام مشخصات خود را به آی دی زیر ارسال نمایید👇
🆔@bano_saideh
منتظرتون هستیم🌹🌹🌹
#دورهمی
#مسابقه_ورزشی
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi 🇮🇷
🌱
سلام عزیزان دل ❣️
🎯 لطفاً جهت ثبت نام در دورهمی فردا هرچه سریع تر اقدام کنید تا بتونیم برنامه ریزی داشته باشیم🙏
در صورت تمایل شما می تونید به عنوان شرکت کننده در مسابقه و یا تشویق کننده دوستتون در برنامه حضور داشته باشید😃💯
❌اما لازمه ش ثبت نام هست
❌ظرفیت محدود
بنابراین لطفاً به دقیقه ۹۰ موکول نکنید 🙏☺️❣️
🌱
اگر میخواهی کار و بارت خوب شود
پدر و مادرت را راضی نگه دار...
اگر هم دنیا میخواهی و هم آخرت
نماز اول وقت بخوان
#آیتاللهمجتهدی
🌱
🌹🥰🗣🌺
برای خوشحال کردن کسی حتما لازم نیست از زیبایی های ظاهری اون تعریف کنی؛
گاهی میتونی از این جملات استفاده کنی:😊
- هیچوقت ندیدم من رو قضاوت کنی.
- تو باعث میشی آدما احساس دیده شدن و درک شدن داشته باشن.
- اینکه واسه بهتر شدن خودت انرژی میذاری به آدم انگیزه میده.
- من عاشق اینم که تو همیشه واقعا خودتی.
- وقتی یه جا هستی انرژیِ حضورت حس میشه.
- اینقد که تو ( به فلان چیز ) علاقه داری آدمو سر ذوق میاره.
#فن_بیان
#دُرِّناب
#دختران_راهبر_نسل_آینده_ساز_بافق
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥شوخی شوخی با رهبر هم شوخی 😄
💕چقدر صمیمی و خودمونی 🥰👌
#طنز
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 83 صبح که از خواب بیدار شدم بوی چای تمام خانه را پر کرده بود حمام دیشب حالم
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 84
مادر آمد تو ژاکتش را سفت به خودش پیچید و گفت: «واااای چه سرد شده هوا و رفت سراغ اجاق گاز و دستش را گرفت روی کتری که ازش
بخار میزد بیرون.
گفت: «جارو برقی رو دیدی؟ گفتم: شما به مدرسه زنگ زدی؟
آره همون ضیاییه گوشی رو برداشت گفتم با خانم مدیر کار دارم گفت امرتون؟ گفتم به خانم مدیر عرض میکنم گفت هنوز تشریف نیاوردن گفت شما؟ گفتم از اولیا هستم گفت اولیای کدوم دانش آموز؟ گفتم نیم ساعت دیگه زنگ بزنم خوبه؟ گفت اولیای کدوم دانش آموز؟ من
هم قطع کردم حوصله اش رو نداشتم اول صبحی انرژی منفی بگیرم گفتم: «ایول مامان حالا تو مخش رفته که این اولیا کی بود؟ هنوز مثل مگس تو مخش داره وزوز میکنه باور کن مامان بعد یاد خانم مدیر افتادم جوری که انگار آمد بالای سرم و گفت: «غیبت
نکنیم توی دلم به خانم مدیر گفتم چشم و البته نیشم باز بود خوشحال بودم از اینکه ضیایی توی مخش مگس وزوز میکند بعد از صبحانه جاروبرقی را روشن کردم و افتادم به جان قالیها و زیر مبلها. سعيد صبح زود رفته بود دانشگاه و خیالم راحت بود میخواستم به مادر بگویم برنامه ام چیست، اما صدای جاروبرقی روی اعصاب بود. تحمل نکردم. جارو را خاموش کردم و به مادر گفتم «مامان نزدیکیهای مدرسه به بازارچه مشاغل خانگی زدن
(((خب؟
میخوام برم اونجا ببینم چه جوریه خب حالا فهمیدی بعدش چی؟ مدرسه نرفتی که بری تللی تللی؟» نه خب میخوام ببینم این مشاغل خانگی که میگن یعنی چی