🌱
اگر میخواهی کار و بارت خوب شود
پدر و مادرت را راضی نگه دار...
اگر هم دنیا میخواهی و هم آخرت
نماز اول وقت بخوان
#آیتاللهمجتهدی
🌱
🌹🥰🗣🌺
برای خوشحال کردن کسی حتما لازم نیست از زیبایی های ظاهری اون تعریف کنی؛
گاهی میتونی از این جملات استفاده کنی:😊
- هیچوقت ندیدم من رو قضاوت کنی.
- تو باعث میشی آدما احساس دیده شدن و درک شدن داشته باشن.
- اینکه واسه بهتر شدن خودت انرژی میذاری به آدم انگیزه میده.
- من عاشق اینم که تو همیشه واقعا خودتی.
- وقتی یه جا هستی انرژیِ حضورت حس میشه.
- اینقد که تو ( به فلان چیز ) علاقه داری آدمو سر ذوق میاره.
#فن_بیان
#دُرِّناب
#دختران_راهبر_نسل_آینده_ساز_بافق
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥شوخی شوخی با رهبر هم شوخی 😄
💕چقدر صمیمی و خودمونی 🥰👌
#طنز
#دُرِّناب_ویژه_دختران_نوجوان
🩷꧁ღ༺ꕥ دُرِّناب ꕥ ༻ღ꧂🩷
🇮🇷 @dokhtarane_bafghi🇮🇷
دُرِّناب 🌱 دختران راهبر نسل آینده ساز بافق
#من_و_آقای_همسایه صفحه 83 صبح که از خواب بیدار شدم بوی چای تمام خانه را پر کرده بود حمام دیشب حالم
┄┅─═◈═┄┅─ ٖؒ
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 84
مادر آمد تو ژاکتش را سفت به خودش پیچید و گفت: «واااای چه سرد شده هوا و رفت سراغ اجاق گاز و دستش را گرفت روی کتری که ازش
بخار میزد بیرون.
گفت: «جارو برقی رو دیدی؟ گفتم: شما به مدرسه زنگ زدی؟
آره همون ضیاییه گوشی رو برداشت گفتم با خانم مدیر کار دارم گفت امرتون؟ گفتم به خانم مدیر عرض میکنم گفت هنوز تشریف نیاوردن گفت شما؟ گفتم از اولیا هستم گفت اولیای کدوم دانش آموز؟ گفتم نیم ساعت دیگه زنگ بزنم خوبه؟ گفت اولیای کدوم دانش آموز؟ من
هم قطع کردم حوصله اش رو نداشتم اول صبحی انرژی منفی بگیرم گفتم: «ایول مامان حالا تو مخش رفته که این اولیا کی بود؟ هنوز مثل مگس تو مخش داره وزوز میکنه باور کن مامان بعد یاد خانم مدیر افتادم جوری که انگار آمد بالای سرم و گفت: «غیبت
نکنیم توی دلم به خانم مدیر گفتم چشم و البته نیشم باز بود خوشحال بودم از اینکه ضیایی توی مخش مگس وزوز میکند بعد از صبحانه جاروبرقی را روشن کردم و افتادم به جان قالیها و زیر مبلها. سعيد صبح زود رفته بود دانشگاه و خیالم راحت بود میخواستم به مادر بگویم برنامه ام چیست، اما صدای جاروبرقی روی اعصاب بود. تحمل نکردم. جارو را خاموش کردم و به مادر گفتم «مامان نزدیکیهای مدرسه به بازارچه مشاغل خانگی زدن
(((خب؟
میخوام برم اونجا ببینم چه جوریه خب حالا فهمیدی بعدش چی؟ مدرسه نرفتی که بری تللی تللی؟» نه خب میخوام ببینم این مشاغل خانگی که میگن یعنی چی
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 85
خب حالا فهمیدی بعدش چی؟
خب بعدش فکر کردم شاید بشه ما هم به مشاغل خانگی راه
بندازیم.
«ما؟!»
«آره. مگه خودت اون شب نگفتی باید به فکر درآمد باشیم؟
من خودم به فکرش هستم. شما لطفاً فقط درست رو بخون باید
سال دیگه آماده بشی برای دانشگاه
حالا کو تا سال دیگه اونم اگه از گشنگی نمردیم
نمیخواد یعنی لازم نکرده
پشیمون شدی؟
نه اون روز میخواستم یه کم به سعید بفهمونم اگه میخواد غیرت به خرج بده بیفته دنبال کار دست کم خرج خودش رو دربیاره «مامان جون خودتون میدونید که سعید این کاره نیست بعدش هم من خودم میخوام دست کم خرج خودم رو دربیارم این بده؟ نه اصلاً بد نیست شما که بلدی کاسبی کنی بده مامان؟ من از درسم افتادم؟ از کار خونه زدم؟ من میدونم چطوری از وقتم استفاده کنم. میبینی که با دوستهام الکی اینور اونور
نمیرم بیخودی پای تلفن نمیشینم سرم به کار خودم گرمه «بله، از وقتی اومدی این مدرسه چون هنوز دوست و رفیق نداری بذار
یه مدتی بگذره....
نه ،مامان الان وضع فرق میکنه
باشه حالا فعلاً جارو رو روشن کن کارت رو تموم کن اول زنگ بزنم به خانم مدیر بعدش این رختها رو از ماشین لباس شویی در بیارم پهن
کنم
کار هر دومان که تمام شد مادر دستمال برداشت و شروع کرد به گردگیری ساعت نزدیکیهای ده شده بود. گفت خانم مدیر
خیلی
#من_و_آقای_همسایه
صفحه 86
ازت راضیه افسانه چه جوری دلش رو به دست آوردی؟ گفتم: خانم خوبیه از مدیر قبلی مون خیلی مهربونتر و فهمیده تره
کلاسش كلاً بالاست
خوش به حال بچه ها
«آره، اما اون ضیایی اون ضیایی اون ضیایی... دسته جارو برقی را برده بودم بالا که بکوبم توی سرش مادر :گفت خب خب خب الان میزنی درودیوار رو داغون میکنی جمعش کن ببر بذار سر جاش
در حالی که سیم جارو سر میخورد برود به پناهگاهش گفتم و خب
مامان من باید آماده شم برم
مادر گفت: من هم دوست دارم بیام
گفتم: من که از خدامه یالا زود باش حاضر شو بریم
ساعتى بعد توی بازارچه بودیم
زياد شلوغ نبود. غرفههای مختلفی در بازارچه بود لباس فروشی تعمیرات،لباس گل فروشی فروش عسل و مربا و ترشی پرنده فروشی غذاهای خانگی انواع تزیینات ،شخصی گوشواره و دستبند و شمع و عود و لوازم برقی قاب عکس و تابلوی نقاشی گشتی زدیم مادر سردش بود اما به من میگفت سرما نخوری مادر دلش میرفت برای خرید خیلی چیزها ولی سرش را می انداخت پایین تا چشمش نبیند. من دنبال راهی بودم که دستبندهایم را بیاورم و
بفروشم.
کنار یکی از غرفهها ایستاده بودیم تا دست بندهای چرمی دست ساز
را ببینیم
مادر گفت: «اینها هم قشنگن
گفتم اونهایی که من میبافم قشنگ تره
خانم صاحب غرفه نشسته بود روی صندلیاش و ما را نگاه میکرد