💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_پنجم
وقتي رسیدیم جلوی بیمارستان و ترمز کردم به وضوح صدای نفس از سر آسودگیش رو شنیدم ، که باعث شد بخندم .
مارال شیطون کمي خودنمایي کرده بود!
با کمك نگهبان بیمارستان روی ویلچر نشوندمش و راه افتادم .
جلوی در ورودی با پورمند رخ به رخ شدیم.
نگاهش اول روی من نشست و بعد از مكث کوتاهي روی امیرمهدی.
"سلام "کرد و وقتي دید دارم به سمت راهروی منتهي به قسمت فیزیوتراپي مي رم جلو اومد و دسته های ویلچر رو با هول دادن ویلچر از دستم بیرون کشید.
پورمند –شما بفرمایین . من مي برمشون .
با ابروهای بالا رفته از نوع حرف زدن و جمع بستنش نگاهش کردم.
نگاه و لحن قاطعش بهم فهموند که خودش مي خواد امیرمهدی رو ببره .
کمي نگران شدم.
به دنبالشون راه افتادم.
برگشت و نگاهم کرد:
پورمند –نگران نباشین . من کنارشون هستم.
باز هم قاطع گفت و همین باعث شد بایستم . مي تونستم بهش اعتماد کنم ؟
اون هیچوقت با جون امیرمهدی بازی نكرد . فقط دوبار
تهدید کرد که به مرحله ی عمل نرسید . با این حال نگران
بودم.
بلند گفتم:
من –صبر کنین.
برگشت و نیم نگاهي بهم انداخت . و وقتي دید به سمتشون مي رم ایستاد.
بدون توجه به پورمند جلو رفتم و رو به روی امیرمهدی روی زانو نشستم.
من –من باید برم کلاس . کارم که تموم شد میام دنبالت . باشه ؟
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_ششم
چشم رو هم گذاشت و سرش رو به علامت مثبت تكون داد
. بلند شدم و ازش فاصله گرفتم . جایي که مي دونستم امیرمهدی به هیچ عنوان
نمي بینه ایستادم و انگشت اشاره
م رو تهدید وار جلوی پورمند بالا اوردم ، که خودش پیش دستي کرد:
پورمند –حواسم بهشون هست . شما برین.
چاره ای نداشتم جز اینكه به لحن قاطعش اطمینان کنم .
هر چند که باز هم نگران بودم.
و البته خیلي زود فهمیدم که نگرانیم بي علت نبوده.
وقتي کارم تموم شد و برگشتم بیمارستان ، نیم ساعتي طول کشید تا امیرمهدی و پورمند از پیچ راهرو پیداشون
بشه.
با اینكه کار امیرمهدی زودتر تموم مي شد و من موقع رسیدن به بیمارستان از نگهبان خواستم تا امیرمهدی رو
بیاره یا اجازه بدن خودم به اتاق فیزیوتراپي برم و امیرمهدی رو بیارم ، باز هم اومدنشون طول کشید.
پورمند ویلچر رو تا جلوی ماشین آورد و به کمك نگهبان ،
امیرمهدی رو روی صندلي جلو جا داد . موقع
خداحافظي با لبخند دست امیرمهدی رو تو دست گرفت و یه جورایي انگار با امیرمهدی دست داد.
لبخند امیرمهدی باعث تعجبم شد .
نمي دونستم تو اون مدت کم چي پیش اومده که اون دو نفر لبخند دوستانه به
هم تحویل دادن .
وقتی خواستم ماشین رو دور بزنم و سوار بشم از حرف پورمند که نزدیك به پشت سرم و آروم گفته شد مسخ شده ایستادم:
پورمند –تموم اتفاقات این چندماه و حرفایي که بهت زده بودم رو بهش گفتم!
برگشتم و نگاهش کردم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
꧕..🌟🌚
آفتابی تو و عالـم به وجودِ تو خوش است
حیف باشد ڪه نباشی تو و دنیــا باشد...
-
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ❤️🩹:))
⊹
⊹
🔗تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا
#پنجصلواٺ🖐
✨بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم
#دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ🤲
┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈
「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
(:
چه باڪ اگر همه رفتند و دور من خالیست ؟ کسی ڪه دار و ندارش "امالبنین" ست تنها نیست ..- #شنبـہهـاےامالـبنینۍ♥ سفرهدارهشنبههاےڪربُبلا✨
📆🍂یڪشنـبـه ¹⁵مهـــــر
◗پیـامـی براۍِ امــــروز ◖
▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃
آدم هایی هستند که ساده ترین کلمات ِ تو را نمی فهمند!
آدم هایی هست که زحمت ِ گوش هاشان افتاده به دوشِ زبانشان!
برایِ قلبشان نور طلب کن.
و با آنها
هرگز بحث نکن!
[ #معصومه_صابر ]
💌-#چـهـلروزبـانهجالبلاغــه
🍁-#روز_بیسـتوســوم
✍🏻امیرالمؤمنینعلــۍ "علیهالسلام" میفرمایند:
-
با درد خود بساز، چنان که با تو سازگار است..!📙- نهجالبلاغه؛ حڪمت۲۷ ┈──• ⸼࣪ ⊹🦋⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳@dokhtarane_Mohammadabad 」
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
گفتمخدایامنکسیروندارم
صدایاذانبلندشدوگفت:
خدابزرگاست...🪴
اللهُمَّیَسِّرلَنابُلوغَمانَتَمَنّی
- خدایارسیدنبہآنچہآرزومندیم
رابراۍماآسانڪن.🦋.️
------------------
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا›