✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت27
همین جور که میرفتیم برام توضیح میداد.
چقدر اطلاعاتش کامل بود!
نمازم رو که خوندم با کمک خانوم حقی بلند شدم و از مسجد بیرون رفتیم.
امیرعلی هم بهمون ملحق شد و خیلی آقا و مأدبانه گفت:
- چی میخورید سفارش بدم؟
خانم حقی گفت:
- هرچی خودت سفارش دادی!
بعدش خانم حقی رو به من کرد و گفت:
- تو چی میخوری نیلا جان؟
گفتم:
- هرچی خودتون سفارش دادید.
یه ساندویچی نزدیک مسجد بود.
از اونجا چندتا ساندویچ گرفتیم و خوردیم و به سمت شلمچه راهی شدیم.
توی راه بودیم که از خانم حقی پرسیدم چقدر دیگه میرسیم که جوابی نشنیدم به جاش امیرعلی با صدای آرومی گفت:
- مامان خوابه!
تا قبل از اذان صبح به شلمچه میرسیم.
سری تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم.
اونم هیچی نگفت و من کم کم حوصلم داشت سر میرفت!
موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم دیدم که ساعت سه صبحه!
کی این همه ساعت گذشت و من چجوری آروم یه جا نشستم و هیچی نگفتم برام عجیب بود!
فکر کنم دیگه کم کم داشتیم میرسیدیم چون نزدیکای اذان صبح بود.
داشتم همینطور با خودم فکر میکردم که ماشین نگه داشت!
امیرعلی گفت:
- رسیدیم
با ذوق پیاده شدم عصا هم زیر بغلم بود و هنوز بهش عادت نکرده بودم.
خانم حقی بنده خدا مثل اینکه خیلی خسته بوده چون هنوز خوابه!
میخواستم بیدارش کنم که امیرعلی گفت:
- اذان صبح رو که گفتن بیدار میشه شما برید داخل استراحت کنید.
باشه ای زیر لب گفتم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم.
اینجا یه حس خاصی داشتم اینجا اصلا مثل تصورم نبود و همه جا خاک بود اما بنظرم خاکش معمولی نبود وقتی روش قدم میزدم اینو حس کردم خیلی برام آرامش بخش بود همینجور که داشتم میرفتم صدایی شنیدم!
صدای گریه بود!
صدای گریهی یک مرد بود!
خیلی تعجب کردم آخه تاحالا نشنیده بودم یا حتی ندیده بودم که یک مرد گریه کنه.
دوست داشتم بدونم کیه و از طرفی دوست نداشتم مزاحم خلوتش بشم.
یک مرد هم وقتی گریه میکنه مطمئنا دوست نداره کسی ببینش چون مرده و غرور داره!
خواستم راهم رو ادامه بدم و برم تا کسی نبینم اما عصام به سنگی برخورد کرد و صدایی ایجاد کرد که اون مرد سرش رو برگردوند و من با دیدنش تعجب وار نگاهش کردم!
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
✍#راهنمایسعادت
🌸#پارت28
با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون منو ببینه رفتم و قایم شدم که اونم وقتی دید کسی نیست با دست اشکاشو پاک کرد و رفت!
آخه امیرعلی چرا باید گریه میکرد؟
اصلا مگه پیش مامانش نبود؟!
پس چجوری سر از اینجا درآورد؟
حتما مامانش بیدار شده دیگه من چه فکرایی میکنما!
سری به افکار مبهمم تکون دادم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم.
وقتی رسیدم در زدم تا در رو برام باز کنن آخه خودم تعادل درست و حسابی نداشتم باید یکی بهم کمک میکرد.
در که باز شد پشت در فاطمه رو دیدم خواست کمکم کنه که دستم رو عقب کشیدم که دستی از پشت دستم رو گرفت!
خانم حقی بود که دستم رو گرفت و به جای فاطمه کمکم کرد.
فاطمه هم ناراحت شد و از پشت در کنار رفت.
بقیه هم با چهارتا چشمِ گنده شده نگاهمون میکردن!
رها منو نادیده گرفت و اومد کنار خانم حقی و باهاش گرم گرفت.
این وسط عشوه های ریزی هم میریخت که از چشم من دور نموند!
دلیل این رفتارش رو درک نمیکردم تا اینکه رها گفت:
- خانم حقی با پسرتون اومدید؟
خانم حقی گفت:
- اره دخترم الانم رفت محل اقامت خودشون!
رها سری تکون داد و رفت بیرون!
با تعجب به در نگاه کردم!
اها پس بگو چشمش امیرعلی رو گرفته!
آهی کشیدم و به خانم حقی نگاه کردم.
نگاهش برام خیلی آرام بخش بود.
دیگه تا اذان صبح چیزی نمونده بود پس با کمک خانم حقی رفتیم تا وضو بگیریم!
وضو گرفتم و خواستم برم که خانم حقی گفت:
- کجا میری دخترم؟ الان اذان رو میگن
گفتم:
- دوست دارم توی خلوت نمازم رو بخونم میخوام برم یه جایی همین گوشه کنارا که خلوته نمازم رو بخونم.
خانم حقی گفت:
- آخه خودت تنها که سختته!
لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش خانم حقی جان
خندید و سوالی گفت:
- خانم حقی جان؟! میتونی با اسم کوچیکم صدام کنی میتونی بگی مامان فرشته
چه اسم قشنگی داشت! واقعاً بهش میومد لبخندی زدم و گفتم:
- نگران نباش مامان فرشته جونمممم!
منو توی بغلش گرفت و فشرد و سرم رو بوسید و گفت:
- باشه گلم برو اما خیلی حواست به خودت باشه ها!
چشمی گفتم و حرکت کردم.
همینطور که میرفتم تا جای خلوتی پیدا کنم یکدفعه صدای رها رو از پشت یه ماشین شنیدم!
مثل همیشه کنجکاوانه دنبال صدا رفتم و دیدمش رو به روش یه مرد ایستاده بود که خیلی آشنا میزد!
خوب که دقت کردم دیدم امیرعلیه و مثل همیشه سرش پایینه اما رها سعی داشت تو چشمای امیرعلی نگاه کنه!
چقدر این دختر سمج بود آخه!
رها رو به امیرعلی گفت:
- آقا امیرعلی خیلی خسته نباشید شنیدم اون دختره رو با خودتون تا اینجا اوردین خواستم بگم که تا میتونید ازش دوری کنید اونطور که شنیدم اومده اینجا تا پسرای بسیجی رو تور کنه!
امیرعلی کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- ببخشید که از این لحن برای صحبت کردن استفاده میکنم اما بهتره سرتون توی کار خودتون باشه چکار به این بنده خدا دارید نیت خودتون هم خدشه دار نکنید.
رها عصبانی شد اما خودش رو کنترل کرد و با صدای عشوه ایش گفت:
- ببخشید اما میخواستم حواستون باشه توی تلهاش نیوفتین، نگاه به ظاهرش نکنیدا دختره از اوناشه توی پارتی ها مختلفی هم بوده!
امیرعلی گفت:
- لااللهالالله، من رفتم خدانگهدارتون.
امیرعلی که رفت رها پاهاش رو به زمین کوبید و گفت:
- آخرش تورو مال خودم میکنم فقط صبر کن.
راستش خوشحال شدم که امیرعلی انقدر قشنگ جوابش رو داد.
این دفعه دیگه گریه نکردم چون حرفاش همه پوچ بود و امیرعلی خوب اینو فهمید و اینجوری جوابش رو داد خداروشکر!
منم باید یاد میگرفتم که برای هرچیز بی ارزشی گریه نکنم چون رها و حرفاش واقعا لیاقتش رو ندارن!
اما واقعا تهمت هایی که بهم زد رو نمیتونم ببخشم و واگذارش میکنم به خدا!
#ادامه_دارد...♥
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
┤🌿 ! '
•
⎞یـَآمَوْلآنـٰایـَاصـآحـِبَالـزَّمـٰآنِ↴ 🦋↴
•شـَرمَنـدهامڪِہبـِینِدعـٰاهـاےشَخصـۍام
•؏ـَجِّللوَليِّكَالْفَرَجَتـوآخـریشـدِه…🥺⎝
🌼°•أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌼°•
┄┄┅┅┅❅❣❅┅┅┅┄┄
✨تعجیلدرظهوروسلامتیمـولا
#پنجصلوات🖐
🌾بهرسموفاۍهرشب بخوانیم
#دعایسلامتیوفـرجحضرٺ🍃
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دردونه ابوفاضل؛
رقیهخاتون💔
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
Jannat_alhosein313 (7).mp3
4.81M
بہفــــرمانرقیـہ...
من بانوےعالمیـنم♥
• 𝄞 •
🎧↜#مــداحــۍ
🖤↜#یــابنـټالحُسـیــن
🎙↜#روحاللهرحیـمیان
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
دردونه ابوفاضل؛ رقیهخاتون💔
◖🖤🥀◗
زانوبغلکردهولۍانگـارخوابیده
یاازنفسافتادهیااینبـارخوابیده
برخشتخوابیدنبرایشڪارسختۍنیست
طفلیکهتابهدیشبروےخارخوابیده..((((:💔
‹ 🖤⇢ #شهادٺحضرترقیہ ›
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
#همراه_با_قرآن 🕊
﴿سوره النحل ،صفحه ۲۷۴﴾🌱
66 - و در دامها قطعا برای شما عبرتی است: از آنچه در شکم آنهاست، از میان علفهای جویده و خون، شیر خالصی به شما مینوشانیم که برای نوشندگان گواراست
•••
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
#شهیدحسینمعزغلامی:
هر وقت کسی جایی گیر میکرد
یا مشکلش حل نمی شدحسین بهش میگفت:
اگه جایی گیر کردی یه تسبیح بردار و
ذکر الهی به رقیه بگو
بی بی خودش حل میکنه🖤🕊
#یـارقـیہبنـټالحسـیـن🥀
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
🏴#چندنکتهدرموردسفراربعـین
باسلام عزیزانی که انشاالله مشرف هستن اربعین کربلا چند نکته را رعایت کنند :
۱_ خواهران عزیز لطف کنید چفیه رو بجای رو سری استفاده نکنید چون در رسومات عراقی ها این کار بد تلقی می شود و برای آن ها ناخوشایند است
۲_ لطفا نخندین چون واقعا بدشون میاد در ایام عزا کسی بخنده . نمونش رو پارسال به شخصه دیدم که داشت به حقیر گلایه می کرد که چرا صدا و سیما شما اینجا به من گفته یکم بخند و لبخند بزن حالا بماند که با هزار زحمت آخر فهموندیم که منظور اون از لبخند این هست که مهمان نوازی شما رو به تصویر بکشه و ...
۳_ خواهران عزیز لطف کنند آرایش غلیظ انجام ندن و لباس روشن نپوشین ( خواهر و برادر فرقی نداره) چون واقعا تو ایام عزا از این رفتار ها عراقی ها ناراحت میشن .
و به این باور رسیدم که عراقی ها به این رسومات قلبا اعتقاد دارن
لطفا کوشا باشید✨
بنده حقیر رو هم دعا کنید🙏
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
۳۱ مرداد ۱۴۰۲