eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
63 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
به کدوم خواستگار باید جواب رد داد؟🤔 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 به یادواره آقا ابراهیم رسیدیم. من همه چیمو مدیون آقا ابراهیم بودم حتی امیرعلی رو..! امیرعلی بهم زل زده بود و این یکم خجالتم می‌داد. رو کردم بهش و با لبخند گفتم: - به چی زل زدی؟ لبخندی زد و گفت: - به چشمات، خیلی زیباست خوشحالم که از این به بعد نیلای منی! لبخندی از روی ذوق زدم و گفتم: - چقدر قشنگ صحبت می‌کنی. امیرعلی لبخندی زد و گفت: - بعداز اینکه رفتم سوریه هروقت دلت واسم تنگ شد بیا همینجا! با بغض گفتم: - میشه این سه ماهی که نامزدیم نری؟ بعدش اگه خواستی برو اما یادت باشه قول دادی بری و زود برگردیا - چشم هرچی شمابگید! فکر کنم دیر کردیم پاشو تا برگردیم فاتحه ای دادیم و از آقا ابراهیم خداحافظی کردیم برگشتیم به خونه‌ی فاطمه اینا..! همه از اینکه مارو کنار هم خوشحال میدیدن واقعا به وجد اومده بودن. امیرعلی واسه داییش توضیح داد که رفته بودیم کجا و به چه علت و به این خاطر مورد تشویق همه قرار گرفتیم. امروز بهترین روز توی عمرم بود واقعا خداروشکر می‌کنم بابت داشتن امیرعلی توی زندگیم! بعداز برگشتنمون هم کمی بزرگتر ها نشستن و صحبت کردن و بعداز دقایقی همگی بلند شدن تا خداحافظی کنن. منم فردا باید میرفتم مدرسه پس باید میرفتم خونه تا فردا صبح زود بیدار بشم چون کلی کار داشتم. رو کردم به پدر فاطمه و گفتم: - عمو میشه منو برسونی خونمون؟ فردا صبح باید برم مدرسه مامان امیرعلی پیش دستی کرد و گفت: - نیلا جان امیرعلی میرسونت تشکری کردم و گفتم: - شما تعدادتون زیاده اول شمارو برسونه بهتره! - نه عزیزم جا هست نگران نباش من با داداشم میرم امیرعلی هم تورو میرسونه و میاد. قبول کردم که باهاشون برم. از فاطمه و پدر و مادرش کلی تشکر کردم واقعاً امروز سنگ تموم برام گذاشتن، وقتی خواستم خداحافظی کنم بینشون محمد رو ندیدم پس از خودشون خداحافظی کردم و سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌸 سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم. امیرعلی یه دفعه خندش گرفت و گفت: - ببینم عمو جون کلاس چندمی؟ حرصم گرفت و پاهام و رو زمین کوبیدم و گفتم: - داری مسخره می‌کنی بابابزرگ؟ خندش شدت گرفت و گفت: - اخه هنوز خیلی کوچولویی! اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی با یه دختر بچه ازدواج کنم. لپم رو باد کردم و با حرص گفتم: - به من نگو بچه من بدم میاد بعدشم مگه به سنه؟ به عقله خندید و گفت: - عصبی نشو خانوم کوچولو، حالا نگفتی کلاس چندمی؟ از خندش منم خندم گرفت و گفتم: - دوم دبیرستانم - چند سالته؟ - هفده! پوفی کردم و گفتم: - سوالات تموم شد؟ لبخندی زد و گفت: - نه سوالاتم تازه شروع شده گفتم: - وقت واسه پرسش و پاسخ زیاده حالا تو بگو ببینم چند سالته بابابزرگ؟ مثل همیشه خنده‌رو گفت: - بیست و هفت سالمه - پس فقط ده سال اختلاف سنی داریم دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی ماشین رو خاموش کرد وگفت: - اختلاف سنی زیاد مهم نیست مهم قلبمونه که باهم همراه شده! لبخندی زدم و گفتم‌: - دقیقا، نمیای داخل؟ گفت: - نه دیگه دیر وقته مامان هم منتظره، فردا ساعت چند بیام دنبالت؟ با تعجب گفتم: - واسه چی؟ خندید و گفت: - خب می‌خوام بیام دخترم رو ببرم مدرسه دیگه! اخم مصنوعی کردم و با خنده گفتم: - از این شوخیا با من نکنا، ساعت 6:45 بیا دنبالم منتظرتم! دستش رو مثل سربازا کنار پیشانیش قرار داد و گفت: - اطاعت میشه بانو امر دیگه ای ندارید؟ خندیدم و گفتم: - نه جناب عرضی نیست، خدانگهدارت دستی تکون داد و ماشینش رو روشن کرد و بعداز خداحافظی رفت! کلید توی در انداختم و وارد شدم. خوب که امیرعلی همین الان رفتا اما دلم واسش تنگ شد. اصلا فکر نمی‌کردم انقدر اهل شوخی و بگو بخند باشه که هرجا هست حالم باهاش خوب باشه قبلا اصلا نگاهم بهم نمی‌کرد! لباسم رو عوض کردم و مسواک زدم و رفتم تا بخوابم. یه دفعه صدای پیامک موبایلم اومد! از طرف یه شماره ناشناس واسم پیامک اومده بود! با تعجب پیامک رو باز کردم و با وحشت به پیامکی که اومده بود خیره شدم! نوشته بود: - نیلا خانوم فکر کردی میزارم آب خوش از گلوت پایین بره؟ رها نیستم اگه امیرعلی رو ازت نگیرم فقط صبر کن. به خودم اومدم دیدم قطره قطره اشک داره رو صفحه موبایلم می‌ریزه! گفتم خوشحالی و خوشبختی به من نیومده ها همش بخاطر همین بود! ...♥ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
【حُســــیـــ✨ــن عَلَیہِ‌السَلٰآم】 باتشکر از شرکت همراهان عزیز رسانه دخترانه محمدآباد و ارسال طرح ها زیبای شما،منتخبین پویش این ماه در سه رده سنی به شرح زیر می باشد: 🎗(زیر۷سال) 🌹آقا محمدمهدی قربانی 🎗(۸تا۱۴سال) 🌹خانم فاطمه(تینا)دشتبانی 🎗(بالای۱۵سال) 🌹خانم بهاره‌مطلبی 🌹خانم زینب‌باتقوا ✅هدیه برنده محترم رده سنی اول توسط مدیریت تقدیم خواهدشد. ✅برندگان محترم رده سنی دوم وسوم این ماه برای دریافت هدیه خود به آیدی زیر مراجعه فرمایند. 🆔@FadaieHasan 🌺باتشکر از کلیه شرکت کنندگان🌺 منتظر مسابقه ماه بعد باشید...🌱 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
نه‌اینکه‌‌حرفی‌نباشدهست زیادهم‌هست... اماعاشق‌ها‌میدانند دلتنگی‌‌به‌‌استخوان‌که‌برسد میشودسکوت‌💔!_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا