eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• 🕊 ﴿سوره الکهف ،صفحه ۲۹۹﴾🌱 48 - و همه‌ ‌در‌ یک‌ صف‌ ‌به‌ [پیشگاه‌] پروردگارت‌ عرضه‌ شوند [و ‌به‌ ‌آنها‌ گفته‌ شود:] اکنون‌ نزد ‌ما [تنها] آمده‌اید همان‌ گونه‌ ‌که‌ اول‌ بار ‌شما‌ ‌را‌ آفریدیم‌، ولی‌ گمان‌ می‌کردید ‌که‌ هرگز ‌برای‌ ‌شما‌ موعد [دیدار] نخواهیم‌ نهاد ••• صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
رحمة للعالمين🌹
تو بر ما بسیار مهربان بودی تا جایی که خدا این‌گونه خطابت میکرد: ◈ طه. مَا أَنْزَلْنَا عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى ◈ ما قرآن را بر تو نازل نکردیم که به رنج افتی... 🖤 🍂 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🖤🥀» ســآیـه‌روســرم‌دارے؛عــادٺ‌کــــرم‌دارے جــــــاتــوۍ‌دل‌کـــــل‌عــرب‌وعــجــم‌دارے حســـن‌جـــانــم💔 🖤¦↫ 🥀¦↫ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
حامد عسکری میگفت: «الهی دورش بگردم که انقدر کریم و دست و دل‌بازه که همه‌یِ زائرهایِ حـــرمش رو هم داد به برادرش.» 🖤
نام رمان: نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود! دخترِ با لبخند گفت: - عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن. یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم: - شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم. از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن. احساس تنهایی و بدبختی می‌کردم. نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم! واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم. ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد می‌کرد. خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم! بدنم داغ بود اما سردم بود! (چند ساعت بعد) همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم. بعداز نماز داشتن قرآن می‌خوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم. خیلی سردم بود و بدنم می‌لرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت: - خوبی عزیزم؟ سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم: - اره عزیزم خوبم! گفت: - اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر! - نه چیزیم نیست نگران نباش. به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت: - خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده! دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت. با سرگیجه‌ی بدی که داشتم گفتم: - خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو! با ناراحتی و نگرانی گفت: - یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟ با صدایی که به زور به گوش می‌رسید گفتم: - چرا نتونی ولم کنی؟ همه‌ی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمی‌شناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم. اینو گفتم و از حال رفتم. (از زبان مهدی) یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود! بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن! زهرا گفت: - مهدی به چی نگاه می‌کنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده! با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. ادامه دارد.. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
نام رمان: باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. بالاخره اون خانومو سوار ماشین کردن زهرا سوار شد و منم سوار شدم. ماشینو روشن کردم و گفتم: - برم بیمارستان‌؟ زهرا با نگرانی گفت: - اره بریم بیمارستان فقط عجله کن تا از دست نرفته! با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعداز رسیدن به بیمارستان بلافاصله بستریش کردن. زهرا توی اتاق پیشش بود و منم بیرون منتظر بودم. بعداز چند دقیقه زهرا اومد بیرون و گفت: - تبش خیلی شدید بوده خداروشکر زود رسوندیمش وگرنه تشنج می‌کرد! الانم بخاطر آمپولایی که توی سرمش زدن خوابه اما نمی‌دونم چرا توی خواب همش داره اشک می‌ریزه! با تعجب گفتم: - اخه چرا باید توی خواب اشک بریزه؟ ازش آدرس خونشون رو پرسیدی؟ زهرا گفت: - وقتی بهش گفتم حالت خیلی بده آدرس خونتون رو بده تا برسونمت گفت جایی واسه رفتن نداره! گفتم: - تلفن همراه چی؟ نداشت؟ زنگ بزنیم خانوادش بیان! زهرا با کلافگی گفت: - انقدر سوال نپرس مهدی، نمی‌دونم تلفن همراهش هست یا نه! گفتم: - الان مسئولیتش رو دوش ماست خب باید برسونیمش دست خانوادش یا نه؟ زهرا گفت: - خب معلومه اما برادرِ من تا وقتی بیدار نشده تو چجوری می‌خوای اطلاعاتی از خانوادش بگیری و برسونیش خونشون؟! گفتم: - باشه درسته حالا برو ببین بیدار نشده؟ زهرا رفت داخل و گفت: - مهدی برو پرستار رو صدا کن بیدار شده! (از زبان نیلا) چشام رو که باز کردم دوباره اون دخترو دیدم. قشنگ میتونستم حس کنم الان بیمارستانم چون دیگه به بستری شدن عادت کرده بودم! دختره که نمیدونستم اسمش چیه گفت: - عزیزم الان بهتری؟ سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت: - الان که بهتر شدی می‌خوان مرخصت کنن میشه آدرس خونتون رو بگی که برسونیمت؟ گفتم: - قبلا هم بهت گفتم که خونه ای واسه رفتن ندارم یعنی دارما اما دیگه جای امنی واسم نیست. با گیجی گفت: - یعنی چی؟ نمیتونی واضح تر توضیح بدی؟ گفتم: - یه کلام اینکه من درحال حاضر جایی واسه رفتن ندارم و خانواده ای هم ندارم. با تعجب گفت: - پس تاحالا کجا زندگی می‌کردی؟ با ناراحتی گفتم: - ماجراش طولانیه! در باز شد و یه طلبه با یه پرستار داخل اومدن. پرستار ازم سوالاتی راجب حالم پرسید و بعدش سرم رو از دستم کشید و گفت: - دیگه مرخصی و تبت هم پایین اومده! از روی تخت بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و از اون دختر تشکر کردم. دخترِ با ناراحی گفت: - الان کجا می‌خوای بری؟ تو که گفتی جایی واسه رفتن نداری! قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و گفتم: - نمی‌دونم، من اصلا هیچی نمیدونم فقط اینو خوب میفهمم که دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم. اون دختر گفت: - اینطوری که نمیتونیم ولت کنیم بری! می‌تونی بیای خونه‌ی ما بمونی تا وقتی که محلی واسه زندگیت پیدا کنی. اون مردی هم که کنارش ایستاده بود فقط سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت. گفتم: - نه عزیزم خیلی ممنون اما نمی‌تونم قبول کنم. گفت: - نه دیگه نشد، تو حتما باید بیای نمیتونم وقتی جایی واسه رفتن نداری بزارم بری! گفتم: - اما.. گفت: - اما و اگر نداره! و دستم رو کشید و برد سمت ماشینشون! اون مرد هم رفت که هزینه‌ی بیمارستان و پرداخت کنه. سوار ماشین شدیم که گفتم: - اون طلبه همسرته؟ زد زیر خنده و گفت: - نه بابا خدانکنه! و بازم خندید و گفت: - داداشمه، چندسالی هست که داره طلبگی می‌خونه و جدیدا توی مسجد محله‌ی خودمون فعالیت داره. لبخندی زدم و گفت: - میشه اسمتو بپرسم؟ گفت: - ای وای فراموش کردم خودمو بهت معرفی کنم! من زهرا سادات هستم. بعدش داداشش که سوار ماشین شد بهش اشاره کرد و گفت: - ایشونم سید مهدی هستن و لبخند دندون نمایی زد و گفت: - شما خودت رو معرفی نمیکنی؟ لبخندی زدم و گفتم: - نیلا هستم! .. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• 🕊 ﴿سوره الکهف،صفحه۳۰۰﴾ 54 - و ‌به‌ راستی‌ ‌در‌ ‌این‌ قرآن‌ ‌برای‌ مردم‌ ‌از‌ ‌هر‌ گونه‌ مثلی‌ آوردیم‌، ولی‌ انسان‌ بیش‌ ‌از‌ ‌هر‌ چیزی‌، جدال‌ کننده‌ ‌است‌. ••• صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
✔️السلام علیک یا علی بن موسی الرضا ▪️ مراسم آیینی مذهبی گلباران خورشید ویژه شهادت امام رضا(ع) ✔️شنبه ۲۵شهریورماه صبح شهادت امام رضا(ع) ساعت ۹ صبح ✔️همراه با اجرای نمایشنامه امام مهربانی به نویسندگی و کارگردانی ابوالفضل حکمت 🎤باکلام حجت الاسلام سید محمدعلی غروی 🎤بانوای کربلایی عبادصالحی ✅وعده دیدار صبح شهادت امام رضا(ع) ☀️تشییع نمادین و گلباران پیکر مطهر امام رضا(ع) 🕌در جوار بارگاه ملکوتی خواهر گرامی ایشان 🕌امامزاده بی بی زینب(س) 🕌 آران و بیدگل - یزدل 🕌انصارالحسین (ع) یزدل @Golbaran_khorshid 👇 کانال گلباران خورشید : 👇 https://eitaa.com/golbarankhorshid