💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پانزدهم
سعادتي که فقط چند ساعت طول کشید و بعدش آوار شد رو سرم.
به رسم ادب در مقابل اون همه تواضع محمدمهدی ، "
زیارت قبول "ی گفتم.
همونجور که سرش پایین بود ، همراه با اخم ظریفي ،
محزون گفت:
-من نمي دونم الان باید تبریك بگم بهتون بابت عقد یا با این وضع....
بقیه ی حرفش رو خورد و نگاه ي به بیمارستان انداخت.
مي تونسم بقیه ی جمله ش رو حدس بزنم " . یا متأسف
باشه "برای وضع امیرمهدی!
تأسف مي تونست حق مطلب رو ادا کنه برای وضع ما ؟
سری تكون دادم و گفتم.
-خودش یادم داده بود که باید هر اتفاقي رو حكمت خدا بدونم.
اونم سری تكون داد.
-صد در صد ....
لبخند غمگیني زد.
_فقط دو سال ازش بزرگترم ولي مثل برادر تنیم دوسش
دارم . دوستي بین ما فراتر از این چیزا بود!
ابرویي بالا انداختم.
-من خبر نداشتم.
-مي دونم . ولي من از خیلي چیزها خبر داشتم . از همون
روزی که برگشت و از سقوط هواپیما برام گفت.
مبهوت نگاهش کردم.
یعني از عاشقي ما دوتا خبر داشت ؟
بي اختیار دستم رو جلوی دهنم گرفتم و خیره موندم بهش
. یعني همه چي رو مي دونست ؟
سكوتم رو که دید دوباره به حرف اومد.
هم حرف زدیم . آخرش هم بهش پیشنهاد دادم بره باپدرش مشورت کنه .با اینکه پدرمنو خیلی دوست داشت اما با توجه به اعتقادات پدرم مطمئن بودم نمیتونن مشاور خوبي برای امیرمهدی باشن.
در مقابل حرفش سكوت کردم.
وقتي خودش مي دونست پدرش چه جور آدمیه دیگه نیاز
نبود منم زخم بزنم و یا رفتار زشت پدرش رو به روش بیارم .
امیرمهدی اینجور رفتار رو یاد من نداده بود . مگر نه اینكه مثل یه معلم هر چیزی رو با صبر بهم یاد داده بود ؟
پس این شاگرد عجول باید نشون مي داد کمي از اون درس
ها رو یاد گرفته.
و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_شانزدهم
و دومین چیزی که باعث مي شد به سكوتم ادامه بدم ، این
بود که محمدمهدی همه چیز درباره ی ما رو ميدونست.
خیلي دلم مي خواست ازش بپرسم دقیقاً چه چیزهایي رو
مي دونه و امیرمهدی چه تعریفي از شروع مون داشته !
در عوض خود محمدمهدی به حرف اومد.
-پدرم فعلا داره با دکتر امیرمهدی حرف ميزنه . تو این
فاصله منم شما رو مي رسونم.
ابروهام بالا رفت . من رو مي رسوند ؟
دست از جلوی دهنم
برداشتم.
چقدر خوب بود که من رو نمي دید .
سرش مثل اون وقتای
امیرمهدی ، همون روزای پر خاطره ، پایین بود.
نباید مزاحمش مي شدم .
ممكن بود خان عمو با فهمیدن
همین موضوع بخواد دوباره یه حرف نون و آب دار بارم کنه!
-مزاحمتون نمي شم.
گفتم و خودم رو آماده کردم برای خداحافظي که سریع گفت
-اگر من جای امیرمهدی روی اون تخت خوابیده بودم ،
اون هیچوقت نمي ذاشت خانوم من تنها برگرده خونه.
با حزن ادامه داد:
-عزیز امیرمهدی روی چشم ما جا داره . هر کاری بكنم وظیفه ست.
سرم رو پایین انداختم .
این مرد مگه پسر اون آدمي نبود
که من رو ناپاك مي دونست ؟
که مي گفت هر بلایي سر
امیرمهدی اومده تقصیر منه ؟
به راستي تقصیر من بود یا نبود ؟
بازم برای اینكه جلوی هر گونه حرفي از طرف خان عمو رو بگیرم گفتم:
-راهي تا خونه نیست .
هنوزم که هوا روشنه.
سری به چپ و راست تكون داد.
-ناموس برادرم ، ناموسه منه
و در حالي که با دست به رو به رو اشاره ميکرد و در حقیقت هدایتم مي کرد به سمت ماشینش پرسید:
-منزل پدرتون مي رین ؟
منزل پدرم ؟ ... اومدم بگم مگه جای دیگه ای هم دارم برم
که یادم افتاد از روزی که به امیرمهدی "بله "گفتم
خونه ی اونا هم مي تونه مقصدی باشه برای بیتوته کردن و آرامش گرفتن.
سری تكون دادم ؛ "بله "ای گفتم و پشت سرش راه افتادم.
این مرد چقدر فرق داشت با خان عمو .
مونده بودم به
راستي امیرمهدی تحت تأثیر تربیت خان عمو بزرگ شده بود یا این مردی که جلوتر از من مثل امیرمهدی آروم گام
بر مي داشت تحت تأثیر طاهره خانوم و آقای درستكار شبیه به امیرمهدی بار اومده بود ؟
شاید هم انقدر خان عمو با خونواده ی امیرمهدی تفاوت داشت که من هرکس رو مي دیدم مثل اون نیست ، تصور
مي کردم شبیه به امیرمهدی و خونوادشه!
با "ببخشیدی "که گفت دست از فكر برداشتم.
نگاهش کردم و گفتم:
-بله ؟
-مي شه بپرسم درس بچه ها رو از کي شروع مي کنین ؟
نگاهي به ماشین پژویي انداختم که رفت به سمتش و گفتم:
-کدوم بچه ها ؟
بدون اینكه نگاهم کنه ، در عقب ماشین رو برام باز کرد و گفت:
-همون بچه های کار ! یكي دو هفته ی دیگه امتحان شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
Moein - Faghat To [320].mp3
7.65M
مـهـربــونِمــنتُ، فقـطتُ، فقـطتُ💘:)
• 𝄞 •
🎧↜#موزیــک
🎙↜#مــعــیـــــن
🌙↜#شبتــونغــرقآرامــش
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#روزخـودراباقــرآنشـروعڪنید😇
#قــرارصبحگـــاهۍ🍃
-
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ✨
-دستت رو بذار توے دست من
من خـودم از حال و لحظههاے بد،
مۍبرمـت تا بهترینها...
تا نــــور🕊
به من اطمینان کـن،
من تــا همیشــه ڪنــارتم...🫂
✍امضا: رفیقت، خــــدا...
-
#صبحتونمنــوربهرنــگخــدا🌤🌈
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌱#حدیثانہ
🌷امیرالمومنین علیه السلام:
باید برای هر روز کاری کنی که رشد و صلاح تو در آن است.
📗میزان الحکمه ج۸ ص۱۲۸
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
19.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #آشپزی ••
خورشت مرغ و گردو🍗🤎
🌱👌ایـنا رو لـازم داریـم . . .
گـردو ۲۰ عدد
رب انـار ۳ ق غ
سینهــ و ران مرغ 🍗
آلو خــورشتی ۱۰-۱۵ عدد
پیــاز متوسط ۱ عدد🧅
نــمک، فلفل سیاه
شــکر ۲-۳ ق غ
پودر پاپریکــا 🌶
زردچــوبه💛
زعفران🧡
.
.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✅گیاهانی که ناسا برای تصفیه هوای خانه معرفی کرده
✍🏻این گیاهانی که در عکسمشاهده میکنید برای تصفیه هواى خونه عالى هستند
میتونید این ها رو تهیه کنید برای خونه هاتون
#گل_و_گیاه / #سلامتی🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانه_داری #ترفند ᭄🏡
احتـمال ۹۹.۹ درصـد❗️
نمی دونستــی
کهـ ...
جـناب پـیاز، بله همــین ایشون🧅🤎
اینـطورۍ راحتتر خـرد مے شهــ🤓👌🏻
.
.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
13.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غذاهای معروف شهرهای ایران😋🍲
#دانستنیهایآشپزی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
ﺩﺭﻣﺎﻥ 7 ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﺎ 7 ﻣﯿﻮﻩ !🤨
▫️ﭘﻮﮐﯽ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ⇦ ﮐﺸﻤﺶ
▫️ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻣﻔﺮﻃ ⇦ ﺧﺮﻣﺎ
▫️ﻧﻘﺮﺱ ⇦ گیلاس ﺧﺸﮏ
▫️ﻓﺸﺎﺭﺧﻮﻥ ﺑﺎﻻ ⇦ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮ ﺧﺸﮏ
▫️ﻋﻔﻮﻧﺖ ﻣﺜﺎﻧﻪ ⇦ ﺯﻏﺎﻝ ﺍﺧﺘﻪ ﺧﺸﮏ
▫️ﯾﺒﻮﺳﺖ ⇦ ﺁﻟﻮ ﺧﺸﮏ
▫️ﮐﻢ ﺧﻮﻧﯽ ⇦ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﺧﺸﮏ
#سلامتی🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مینی پنکیک پروتئینی🥞
📝مــــواد لـــــازم :
وانیل ½ ق چ
تخم مرغ ۱ عدد
پودر پروتئین ۳۰ گرم
بیکینگ پودر ½ ق چ
ماست یونانی ۱ ق
جو دو سر ⅓ پ
نمک نوک ق چ
موز ½ عدد
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هفدهم
-همون بچه های کار !
یكي دو هفته ی دیگه امتحان
شهریور ماهه و هنوز نصف کتابشون مونده!
یادم افتاد به همون دختر پسرایي که امیرمهدی و
دوستاش به خاطر بي بضاعت بودنشون بهشون کمك ميکردن
داخل ماشین نشستم و با تعجب گفتم:
-مگه شما هم اونا رو مي شناسین ؟
با لبخند محجوبانه ای در رو برام بست و خودش هم سوار
شد و جواب داد:
-من و امیرمهدی و چندتا از دوستان و آشنایان ، با هم به
وضع اونا رسیدگي مي کنیم!
باید فكرش رو مي کردم ! وقتي گفت دوستیش با امیرمهدی برادرانه ست و تازه از همه چیز بین من امیرمهدی
خبر داشت!
از دو سه روز مونده به جشن عقد ، من درس بچه ها رو
تعطیل کرده بودم .
به قدری کار سرم ریخته بود که نميدونستم به کدوم یكي باید برسم.
و دقیقاً از روز قبل که امیرمهدی تصادف کرده بود ، من به کل اون بچه ها رو فراموش کرده بودم.
درسته که تو موقعیت بدی بودم ولي نمي شد بي خیال اونا شد .
اون بچه ها به امید این بودن که آدمایي بدون در نظر گرفتن پول و موقعیت به دادشون برسن.
باید به درس اونا رسیدگي مي کردم . اونا هیچ گناهي نداشتن که به خاطر موقعیت من ، قبولي امتحانشون رو از
دست بدن .
اینجوری امیرمهدی هم وقتي که
چشم باز مي کرد و موضوع رو مي فهمید خوشحال مي شد.
مي دونستم غیر از من معلم ریاضي دیگه ای نمي شناختن
که تو این موقعیت محمدمهدی حرف بچه ها رو پیش کشیده بود وگرنه به طور حتم یكي دیگه رو برای این کار
جای من مي ذاشتن.
محمدمهدی استارت زد و من هم سر به آسمون بلند کردم
و تو دلم گفتم "خدایا ... من نمي خوام اجر این درس دادن رو تو قیامتت بهم بدی . من به جاش ازت سلامتي
امیرمهدیم رو مي خوام ... فقط همین" ..
این درس دادن اتفاق خیلي مهمي بود که من از یاد برده
بودم . فقط و فقط به خاطر مشکلاتم . و این اصلا ً قابل قبول نبود.
مگه مي شد کسي به خاطر مشكلاتش دیگران رو فراموش
کنه ؟ و این عادلانه بود ؟ نه نبود..
مگه کار خیر و برای رضای خدا مشكلات سرش مي شد ؟
مگه مي شد به کار خیر بگي هر وقت حالم خوب بود و
مشكلات خودم حل شده بود میام سراغت ؟
مگه کار خیر مي تونست منتظر بشه تا من از نظر روحي و رواني به وضعیت نرمال برسم ؟
اصلا ً اگر من به جای اون بچه ها بودم قبول مي کردم که به
خاطر گرفتاری فراموش بشم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هجدهم
اصلا ً اگر من به جای اون بچه ها بودم قبول مي کردم که به
خاطر گرفتاری فراموش بشم ؟
روزی که هواپیما سقوط کرد مگه من توقع نداشتم که خیلی زود پیدامون کنن و بهمون رسیدگي بشه ؟
آیا اون روز اگر مسئولي بهم مي گفت به خاطر وضعیت اورژانسي
یكي از بستگانش من رو فراموش کرده و یا گذاشته تو یه زمان بهتر به وضعم رسیدگي کنه ، قبول مي کردم ؟
آیا کاری غیر از پرخاش و داد و هوار انجام ميدادم ؟
نه ... مني که به این راحتي بابت اجر کارم با خدا معامله مي کردم حق نداشتم به وقت گرفتاری کارم رو فراموش
کنم.
پس تو یه تصمیم آني که به درست بودنش به شدت ایمان
داشتم گفتم:
من - از فردا کلاسشون رو شروع مي کنم . اگر ممكنه بهشون خبر بدین.
محمدمهدی در حالي که رو به روش رو نگاه مي کرد ، سری
تكون داد.
محمدمهدی - چشم . و ممنون که تو این وضعیت حاضرین کارتون رو انجام بدین.
اگر مي دونست من تو این چند ماه چقدر درس از امیرمهدی و اتفاق های افتاده ی دور و برم گرفتم هیچ وقت
همچین حرفي نمي زد.
این بار بیش از پیش به حرف امیرمهدی درباره ی حكمت خدا ایمان آوردم.
اگر مي خواستم حكمت هایي که بعد از سقوط هواپیمامون
بهش رسیده بودم رو بنویسم ، بي شك این موضوع "
یاد گرفتم که ما وظیفه داریم به دیگران کمك کنیم "جزو اولین هاش نوشته مي شد.
اگر از خیر بودن بعضي کارها و پاداشش هم که مي گذشتم این مسئله خیلي مهم بود که ما در مقابل همه ی ادم
ها مسئولیم و وظیفه داریم به هم کمك کنیم.
و تو دلم چقدر افسوس خوردم که بعضي از آدم ها من جمله پویا این موضوع رو نميدونستن.
با حرف محمدمهدی از افكارم دست برداشتم.
محمدمهدی - ببخشید مي شه آدرس منزلتون رو بگین ؟
آدرس رو بهش گفتم . و حتي نظرم در مورد شلوغي یكي از دو مسیری که به خونه مون مي رسید رو.
و در آخر با لحني که نشون بده پشیمونم گفتم:
من - راستش من بچه ها و درسشون رو فراموش کردم.
سری تكون داد.
محمدمهدی - موردی نداره . هر کي جای شما بود هم
فراموش مي کرد.
با افسوس سری به دو طرف تكون دادم.
من - قطعاً اگر یه روزی امیرمهدی بفهمه از دستم ناراحت مي شه.
با لحن محكمي جواب داد.
محمدمهدی - قطعاً اگر بفهمه مثل همیشه شگفت زده مي شه!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
ارزانسرا
اجناس با کیفیت عالی و قیمت مناسب
لباس زنانه و دخترانه ، لوازم ارایشی و...
مخصوص خواص پسندها😉
وارد کانال ما بشید پشیمون نمی شوید
از ما با اطمینان خرید کنید
فروش به صورت انلاین
کانال ایتا : https://eitaa.com/arzaan_sara78
پیج اینستا : arzaan.sara
🌼⃟⃟🍃
ڪاشروزےبرسد ،کہبههـممژدهدهیم ..
یوسففـاطـمہآمـــد ، دیدے؟!
منسلامشڪردم ؛🥺
پاسخمدادامــام ، پاسخشطورۍبود
باخودمزمزمہڪردمڪــهامـــام ..
میشناسدمگراینبیسروبۍسامانرا !؟❤️🩹
وشنیدمفـــرمود :
تــوهمانۍڪه «فـــرج» میخواندۍ ((:😊
🕊°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🕊 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#روزخـودراباقــرآنشـروعڪنید😇
#قــرارصبحگـــاهۍ🍃
-
اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ✨
-دستت رو بذار توے دست من
من خـودم از حال و لحظههاے بد،
مۍبرمـت تا بهترینها...
تا نــــور🕊
به من اطمینان کـن،
من تــا همیشــه ڪنــارتم...🫂
✍امضا: رفیقت، خــــدا...
-
#صبحتونمنــوربهرنــگخــدا🌤🌈
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖇این دعا رو زیاد بخونید:
✨اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان ✨
برکت رو در زندگی
چند برابر میکنه. . .
+به نیت فرج مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#اطلاعیه
طائر پر شکستهی دل من
شده عمری کبوتر حرمت
💝 مبارک باشد این تولد و این دهه
💝 میخواهیم یه جشن دورهمی بگیریم.
💝 همهی شما بانوان عزیز و دختران گل دعوتید.
☆ مولودی
☆ سرود
☆ نمایش
☆ مسابقه
❣به نیت شادی و رضایت اهلبیت دورهم جمع میشویم.
● چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت
● ساعت ۲۰
●حسینیهی علیاصغر(ع) جنب شاهزاده اسحاق واسماعیل(ع)
#بسیج_خواهران_بانو_ساره
#هیئت_حضرت_علی_اصغرع
#فرهنگی_امامزاده_اسحاق_اسماعیل
#روابط_عمومی_شهدای_گمنام
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad