💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_ششم
!
من – یه دقیقه گوش کن ...
مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟
دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم .
من – اگر گوش کنین می گم که ...
سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردي !
صیغه هم خوندین دیگه ؟
آخه این آدما بدون محرمیت
نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن !
من – صیغه براي ....
مرجان – حتماً خوندن .
پس رسماً زن و شوهرین !
آفرین خیلی زرنگیا !
سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي !
مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم
که نگفتی ؟
مرجان – نترس مارال .
مخ شوهرت رو نمی زنیم .
ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم !
سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟
سکوت کرده بودم .
نمی ذاشتن حرف بزنم .
براي خودشون پشت سر هم حرف میزدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم .
و واقعیت رو بگم .
یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا .
یکی این می گفت و یکی اون .
امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و
می خندیدن .
حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد .
حال بدي پیدا کرده بودم .
حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد
تمسخر بگیرن !
من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در
حال ذکر گفتن تجسم می کردن و میخندیدن .
حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم .
هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون میکردم .
وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمیخواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ،
باید چیکار می کردم ؟
چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم
بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم .
زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من
نتونستم بحث پیش رفته تا ناکجاآباد رو به مسیر اصلی برگردونم !
سمیرا خیلی حق به جانب رو به من گفت .
سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي .
مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_بیست_و_ششم
نفس عمیقي کشیدم و به سمت پورمند رفتم که کنار استیشن ایستاده بود و نگاهم مي کرد .
پرستاری در حال گرفتن شماره ی دکتر بود که پورمند رو کرد به من و در
حالي که نگاهش به تكه کاغذ زیر دستش بود گفت:
پورمند –خوشحالي ؟
حدسم درست بود . من رو به بهانه صدا کرد بود برای حرف زدن .
خیلي جدی جواب دادم:
من –نباید باشم ؟
بدون اینكه سرش رو بالا بیاره ، نگاهم کرد و گفت:
پورمند –خیلي امیدوار نباش . خوبم که بشه بازم از نظر مردی مشكل داره!
بازم بحث بي سر و ته.
خیلي محكم گفتم:
من –شما سرتون به کار خودتون باشه.
اخم کرد.
اخم کردم.
انگار داشتیم برای هم خط و نشون ميکشیدیم.
لب باز کرد:
پورمند –داری خودتو گرفتار مي کني . ارزش نداره.
پوزخندی بهش زدم:
من –مثل آدمای ابله حرف مي زنین . هیچ آدم عاقلي خوشبختیش رو مفت از دست نميده . اون مرد همه ی
خوشبختي و زندگي منه.
کاملا ً سرش رو بالا آورد و خیره تو چشمام با لحن خاص و صدای آرومي گفت:
پورمند –وقتي این همه فداکاری و عشق رو مي بینم حسودیم مي شه . دلم مي خواد منم همه ی اینا رو داشته
باشم .
تو فقط پیشنهادم رو قبول کن ، همه کار برات مي کنم . زندگیمو مي ریزم به پات.
حسادت!
پیشنهاد!
چه توقعاتي!
خودش بي ثبات ترین نوع با هم بودن رو پیشنهاد مي داد ،
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍