eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 ! من – یه دقیقه گوش کن ... مرجان – ولی خدایی کی باور می کرد پویا رو بذاري کنار و بري دنبال اینجور آدما ؟ دوباره خواستم با تمام صداقت واقعیت رو بگم . من – اگر گوش کنین می گم که ... سمیرا – تازه به هیچ کس هم نگی که نامزد کردي ! صیغه هم خوندین دیگه ؟ آخه این آدما بدون محرمیت نگاهتم نمی کنن چه برسه بخوان حرف بزنن ! من – صیغه براي .... مرجان – حتماً خوندن . پس رسماً زن و شوهرین ! آفرین خیلی زرنگیا ! سمیرا – خیلی خري که یه کلام حرف نزدي و بگی نامزد کردي ! مگه می خواستیم نامزدیت رو به هم بزنیم که نگفتی ؟ مرجان – نترس مارال . مخ شوهرت رو نمی زنیم . ما اهل اینجور ازدواجا نیستیم ! سمیرا – خدایی چه فکري کردي که دعوتمون نکردي ؟ سکوت کرده بودم . نمی ذاشتن حرف بزنم . براي خودشون پشت سر هم حرف میزدن و مجالی نمی دادن که توضیح بدم . و واقعیت رو بگم . یه نگاهم به مرجان بود و یکی به سمیرا . یکی این می گفت و یکی اون . امیرمهدي رو ندیده مسخره می کردن به خاطر عقاید مذهبیش و می خندیدن . حرفاشون مثل آوار رو سرم خراب می شد . حال بدي پیدا کرده بودم . حق نداشتن کسی رو ندیده ، به باد تمسخر بگیرن ! من رو با مانتوي کوتاه در کنار امیرمهدي تسبیح به دست و در حال ذکر گفتن تجسم می کردن و میخندیدن . حرفاشون به جایی رسید که ناخوداگاه شرم کردم . هاج و واج نشسته بودم و نگاهشون میکردم . وقتی گوش هاشون رو به روي شنیدن واقعیت بسته بودن و نمیخواستن بشنون و نمی ذاشتن حرف بزنم ، باید چیکار می کردم ؟ چاره اي جز اینکه ساکت بشینم و بذارم بحثشون رو پیش ببرن ؛ نداشتم . زمانی بهتم زیاد شد که بحث رو به دیدن امیرمهدي کشیدن و من نتونستم بحث پیش رفته تا ناکجاآباد رو به مسیر اصلی برگردونم ! سمیرا خیلی حق به جانب رو به من گفت . سمیرا – بالا بري ؛ پایین بیاي ، باید شوهرت رو به ما نشون بدي . مرجان – نکنه از بس خوشگله قایمش کردي ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نفس عمیقي کشیدم و به سمت پورمند رفتم که کنار استیشن ایستاده بود و نگاهم مي کرد . پرستاری در حال گرفتن شماره ی دکتر بود که پورمند رو کرد به من و در حالي که نگاهش به تكه کاغذ زیر دستش بود گفت: پورمند –خوشحالي ؟ حدسم درست بود . من رو به بهانه صدا کرد بود برای حرف زدن . خیلي جدی جواب دادم: من –نباید باشم ؟ بدون اینكه سرش رو بالا بیاره ، نگاهم کرد و گفت: پورمند –خیلي امیدوار نباش . خوبم که بشه بازم از نظر مردی مشكل داره! بازم بحث بي سر و ته. خیلي محكم گفتم: من –شما سرتون به کار خودتون باشه. اخم کرد. اخم کردم. انگار داشتیم برای هم خط و نشون ميکشیدیم. لب باز کرد: پورمند –داری خودتو گرفتار مي کني . ارزش نداره. پوزخندی بهش زدم: من –مثل آدمای ابله حرف مي زنین . هیچ آدم عاقلي خوشبختیش رو مفت از دست نميده . اون مرد همه ی خوشبختي و زندگي منه. کاملا ً سرش رو بالا آورد و خیره تو چشمام با لحن خاص و صدای آرومي گفت: پورمند –وقتي این همه فداکاری و عشق رو مي بینم حسودیم مي شه . دلم مي خواد منم همه ی اینا رو داشته باشم . تو فقط پیشنهادم رو قبول کن ، همه کار برات مي کنم . زندگیمو مي ریزم به پات. حسادت! پیشنهاد! چه توقعاتي! خودش بي ثبات ترین نوع با هم بودن رو پیشنهاد مي داد ، 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍