💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_ده
چه ایرادی داشت به یمن اون همه شادی ای که خدا به من هدیه داده بود بتونم وسیله ای باشم برای شادی دیگری!
***
نفس عمیقي کشیدم.
بوی بدی مي اومد .
انگار وسط یه دستشویي کثیف گرفتار
شده بودم.
باز نفس کشیدم . بوی خیلي بدی بود.
چشم باز کردم.
به غیر از نور چراغ خواب که کمي از اتاق رو روشن کرده بود همه جا تاریك بود.
بلند شدم و نشستم .
نگاهي به اطرافم انداختم.
نمي دونستم اون بوی بد از کجا میاد .
به شدت آزار دهنده بود.
با دست بینیم رو گرفتم و بلند شدم.
متفكر به راه افتادم . ذهنم شروع کرد به سرك کشیدن به احتمالات منشا اون بو!
فقط یه چیزی به ذهنم مي رسید .... دستشویي.
ولي من دستشویي رو شسته بودم . قبل از اومدن عمه ی امیرمهدی اونجا رو شستم که اگر احیاناً کسي خواست
بره دستشویي ، تمیز باشه.
وارد هال شدم و یه لحظه مات و متحیر ایستادم . بوی بد کم شده بود.
برگشتم و به سمت اتاق رفتم . بوی بد بیشتر و بیشتر مي شد.
با دستای لرزون چراغ اتاق رو روشن کردم . و به سمت
امیرمهدی رفتم.
بو از امیرمهدی بود . با اینكه سر شب پوشكش عوض شده
بود اما بازم..........
نگاهي به ساعت انداختم .
سه صبح بود . عمه ش و پدرش
ساعت دوازده و نیم رسیده بودن و هنوز چند ساعتي از خوابشون نمي گذشت . اگر ميرفتم و باباجون رو صدا مي کردم همه شون بد خواب مي شدن .
دستي روی سرم گذاشتم و گفتم:
من –وای خدا.........
اون لحظه مي دونستم باید خودم به تنهایي پوشكش رو عوض کنم اما انگار کسي در درونم سوال مي کرد "چطوری ؟ "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍