💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_دوم
عمه –ملیكا جان ، عزیزم ، شما کاری به زندگي دیگرون نداشته باشه ؛ فكر خودت باش که الان باید هم از خدا
طلب بخشش کني هم اون بنده ی خدا رو که دلش رو با این حرفات مي شكوني.
ملیكا اومد حرفي بزنه که عمه نذاشت و رو کرد به زن عموی امیرمهدی:
عمه –آقا داداشم کي میان دنبالتون ؟
زن عموی امیرمهدی نگاه پر غضبي به ملیكا انداخت و رو به عمه جواب داد:
زنعمو –بعد از تموم شدن مراسم . چطور ؟
عمه اخمي کرد و گفت:
عمه –هیچي . باید با آقا داداشم حرف بزنم . یه سری چیزا رو فكر کنم نمي دونه . باید خودم بهش بگم.
و دوباره مشغول کارش شد.
زن عمو رو به ملیكا لب هاش رو به هم فشار داد و سری تكون داد که فكر کنم به معنای "بدبخت شدیم "بود.
بعد از تموم شدن مراسم ، عمه نیم ساعتي با حاج عمو گوشه ی حیاط حرف زد .
صورت حاج عمو نشون مي داد
ناراحته.
وقتي هم که خونواده ی حاج عمو رفتن عمه که مي خواست چمدونش رو ببنده قبل از شروع کارش رو به من گفت:
عمه –ساکت نمون . اگر نمي خوای جوابشون ندی باشه نده .
ولي یادبگیر آدم هایي مثل ملیكا رو تو
خونه ت راه ندی .
هر چشمي محرم به دیدن اوضاع زندگي آدم نیست .
اینجوری از دست حرفای پوچشون هم راحت مي شي .و
چه راه حل خوبي بهم یاد داد.
اما هیچ وقت فكرش رو نمی کردم که به خاطر حرفای عمه ، ملیكا بیش از گذشته ازم کینه به دل بگیره .
از طرفي کي فكرش رو مي کرد همین ملیكا محرکي باشه برای
.........
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍