eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.6هزار ویدیو
63 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . اولین موردي که با هم تفاهم نداشتیم . ولی در کمال ناباوري من ، به حرف اومد و گفت . امیرمهدي – قبول . به شرطی که شما هم شب هاي احیا با خونواده ي من بیاین مسجد محل ما براي احیا گرفتن . انقدر از قبول پیشنهادم خوشحال شدم که بدون فکر سریع قبول کردم . فکر می کردم می خواد متقابل به مثل کنه و در ازاي پیشنهادم فقط یه پیشنهاد داده باشه . اصلا فکر نمیکردم پشت این شرطش دریایی از فکر خوابیده باشه . اون با هدف براي من شرط گذاشت ، منی که به عمرم هیچ شب احیایی رو بیدار نبودم چه برسه به احیا گرفتن و دعا کردن و قرآن خوندن . در کمال سادگی پرسیدم . من – هر سه شب ؟ سري تکون داد . امیرمهدي – هر سه شب . فقط ... الان باید یه سري چیزها رو یادآوري کنم . من – گوش می کنم . امیرمهدي – موافقین حین رفتن پیش بقیه ، حرف هم بزنیم ؟ نمیخوام فکر کنن ، از اجازه اي که براي حرف زدن بهمون دادن ، دارم سواستفاده می کنم . سري تکون دادم . من – باشه بریم . در ضمن مطمئن باش کسی همچین فکري نمیکنه . لبخندي زد . امیرمهدي – همیشه دوست دارم سر قولم بمونم . بدقولی همیشه منش آدم رو زیر سوال میبره به خصوص در مورد موضوع ما . با دست به سمت جلو اشاره کرد و همزمان با هم بلند شدیم . من – مگه موضوع ما خاصه ؟ لبخندش شیرین تر شد . امیرمهدي – خیلی ... بیشتر از اونچه که فکرش رو می کنیم . نیم نگاهی به سمتم انداخت . مامیرمهدي – ولی اصل منظورم نامحرم بودنمونه . راه افتادیم . چند قدمی رو در سکوت ، آروم طی کردیم . کنارش بودن آرامشی برام داشت وصف ناشدنی . صداي نفس کشیدنش لذت‌بخش بود . حس می کردم رو ابرا قدم می ذارم . این همه اتفاق خوب تو یه شب ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه. همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم. مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون . با شرمندگي گفتم: من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین. روی سرم رو بوسید: مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایی مادر ؟ باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت: باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا اینم سوییچ ماشین. سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم. بودن با این خونواده روزهایي داشت که بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص . تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به حرف زدن . *** خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت. امیرمهدی لب باز کرد به تشكر: امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج ....ععععممموووو. عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش گفت:عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات که روی دوشم مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟ امیرمهدی لبخندی زد و گفت: امیرمهدی –بببلللللله... خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون . عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍