💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_سوم
. اولین موردي که با هم تفاهم نداشتیم .
ولی در کمال ناباوري من ، به حرف اومد و گفت .
امیرمهدي – قبول .
به شرطی که شما هم شب هاي احیا با خونواده ي من بیاین مسجد محل ما براي احیا گرفتن .
انقدر از قبول پیشنهادم خوشحال شدم که بدون فکر سریع قبول کردم .
فکر می کردم می خواد متقابل به مثل کنه و در ازاي پیشنهادم فقط یه پیشنهاد داده باشه .
اصلا فکر نمیکردم پشت این شرطش دریایی از فکر خوابیده باشه .
اون با هدف براي من شرط گذاشت ، منی که به عمرم هیچ شب احیایی رو بیدار نبودم چه برسه به احیا گرفتن و دعا
کردن و قرآن خوندن .
در کمال سادگی پرسیدم .
من – هر سه شب ؟
سري تکون داد .
امیرمهدي – هر سه شب . فقط ... الان باید یه سري چیزها رو یادآوري کنم .
من – گوش می کنم .
امیرمهدي – موافقین حین رفتن پیش بقیه ، حرف هم بزنیم ؟
نمیخوام فکر کنن ، از اجازه اي که براي حرف زدن بهمون دادن ، دارم سواستفاده می کنم .
سري تکون دادم .
من – باشه بریم .
در ضمن مطمئن باش کسی همچین فکري نمیکنه .
لبخندي زد .
امیرمهدي – همیشه دوست دارم سر قولم بمونم .
بدقولی همیشه منش آدم رو زیر سوال میبره به خصوص در مورد موضوع ما .
با دست به سمت جلو اشاره کرد و همزمان با هم بلند شدیم .
من – مگه موضوع ما خاصه ؟
لبخندش شیرین تر شد .
امیرمهدي – خیلی ... بیشتر از اونچه که فکرش رو می کنیم .
نیم نگاهی به سمتم انداخت .
مامیرمهدي – ولی اصل منظورم نامحرم بودنمونه .
راه افتادیم .
چند قدمی رو در سکوت ، آروم طی کردیم .
کنارش بودن آرامشی برام داشت وصف ناشدنی .
صداي نفس کشیدنش لذتبخش بود . حس می کردم رو ابرا قدم می ذارم .
این همه اتفاق خوب تو یه شب !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نود_و_سوم
باباجون –یه مدت دراین باره حرف نزنین . به هم فرصت بدین ، به فكرتون ، به زندگیتون ، به اینكه این همه فشاراز روتون کم بشه.
همون موقع مامان طاهره با قابلمه ی حاوی آش اومد و گذاشتش جلوم.
مامان طاهره –بیا مادر . اینم شامتون .
با شرمندگي گفتم:
من –دستتون درد نكنه . بازم شرمنده م کردین.
روی سرم رو بوسید:
مامان طاهره –تو این همه زحمت مي کشي هم تو خونه هم بیرون از خونه . اونوقت شرمنده ی همین یه ذره غذایی مادر ؟
باباجون هم ادامه ی حرف رو گرفت:
باباجون –همه ی کارا ریخته روی سر شما بابا جان . بیا اینم سوییچ ماشین.
سوییچ رو گرفتم و تشكر کردم.
بودن با این خونواده روزهایي داشت که
بي شك تكرار نشدني بود چرا که هر روزش به طور جداگانه ناب بود و خاص .
تازه دو هفته بود که امیرمهدی لب گشوده بود به
حرف زدن .
***
خان عمو امیرمهدی رو روی کولش انداخت و به سمت در رفت.
امیرمهدی لب باز کرد به تشكر:
امیرمهدی –مممممرر .. سسسییي ... ح .. ح .. ااا .. ج ....ج ....ععععممموووو.
عموش لبخند محوی زد و در حال به پا کردن کفشش
گفت:عمو –مگه دارم چیكار مي کنم عمو جان ؟ . به یاد بچگیات که روی دوشم
مي ذاشتمت و راه مي بردمت . یادته ؟
امیرمهدی لبخندی زد و گفت:
امیرمهدی –بببلللللله...
خان عمو از پله ها پایین رفت و من هم به دنبالشون .
عمو –فقط یه قول بده امیرمهدی . وقتي
نوه م به دنیا اومد تو هم براش عمو باشي .. بذاریش روی دوشت.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍