💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هجدهم
مثل هر سال یه روز زودتر از شروع
ماه رمضون روزه گرفته بودن .
خودشون که می گفتن پیشواز رفتن .
من هم اصلا نمی فهمیدم اصل این پیشواز رفتن براي چیه ؟
شامم رو که خوردم رو به مامان گفتم .
من – مرسی . دستت درد نکنه . خوشمزه بود . لطفاً برای سحر بیدارم کن .
و از سر سفره بلند شدم .
مامان مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت .
مامان – نوش جان ..... می خواي ....
روزه بگیري ؟
سري تکون دادم .
من – آره ..........
و در جواب نگاه متعجبش لبخندي زدم .
مامان ابرویی بالا انداخت و گفت .
مامان – چیزاي جدید می شنوم !
من – بده ؟
دختر به این خوبی !
مامان سري تکون داد .
مامان – بر منکرش لعنت .
خندیدم و از آشپزخونه خارج شدم و خودم رو روي زمین جلوي تلویزیون ولو کردم .
چشمام رو باز کردم .
ساعت چند بود که آفتاب تا وسط اتاقم اومده بود ؟
نگاهی به ساعت انداختم .
دوازده و نیم .
زیاد خوابیده بودم .
دلم مالش رفت .
گرسنه بودم .
می خواستم بلند شم و برم تو
آشپزخونه تا چیزي بخورم که یادم افتاد
روزه م .
" وایی " از ته دلی گفتم .
حالا هیچ روزي وقتی بیدار می شدم انقدر گرسنه نبودما !
همین اولین روز روزه داري روده کوچیکه افتاده بوداز به جون روده بزرگه .
احتمالا شکمم هم با آداب اسلام بیش از
اندازه غریبه بود که داشت اعتراضش رو اینجوري نشون می داد !
دستی بهش کشیدم و تشر زدم .
من – خوب آروم بگیر دیگه .
نمی شه چیزي خورد !
ولی دست بردار که نبود .
همچین صدا داد که دلم به حالش سوخت
. انگار قحطی اومده بود
میخواستم دوباره یه چیزي بهش بگم که صداي زنگ موبایلم نذاشت .
گوشی رو از روي میز کنار تخت برداشتم و نگاهش کردم .
سمیرا !
با خوشحالی جواب دادم .
من – سلام
بچه پررو .
سمیرا – سلام .
ببین که به کی می گه پررو .
من – من به تو می گم .
سمیرا – تو که دیگه باید درست حرف بزنی !
من – چرا ؟
مگه شاخ در آوردم ؟
سمیرا با لحن خاصی گفت .
سمیرا – نه که با از ما بهترون می پري گفتم شاید اخلاقتم شده شبیه اونا .
متعجب گفتم .
من – از ما بهترون ؟
خنده اي کرد .
سمیرا – خبرا زود می سه .
با نگرانی نشستم رو تخت .
من – کدوم خبرا ؟
یعنی پویا چیزي گفته بود ؟
از دهن لقش چیزي بعید نبود !
سمیرا – اینکه با این بچه مثبتا می پري .
از دست رفتی مارال .
این دیگه کیه انتخابش کردي ؟
خیلی بهتر از پویاست ؟
صادقانه گفتم .
من – من کسی رو انتخاب نکردم سمیرا .
سمیرا – پویا که می گفت خیلی ازش طرفداري می کنی !
از دست پویا .
معلوم نبود رفته چیا گفته بهشون .
من – نمی دونم پویا چی گفته ولی بین من و اون شخص هیچی نیست .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هجدهم
باباجون –این خرجي خونه تون نیست بابا . این مشتلق کاریه که کردی . ازت ممنونم باباجان . خدا خیرت بده که
یه راه پیش پای نرگس و رضا گذاشتي.
و من برای یكبار دیگه شرمنده ی مهربونیش شدم و تنها تونستم به "کاری نكردم "اکتفا کنم.
بعد از رفتن باباجون نوبت عمه بود که لب به تشكر باز کنه
عمه –واقعاً دستت درد نكنه مارال جان . وقتي مي خواستم بیام اصلا ً فكر نمي کردم یكي از آرزوهام برآورده بشه .من که نه تو عقد شما بودم ونه تونستم تو عروسي
محمدمهدی باشم ولي خدا رو شكر عقد نرگس هستم . من که
غیر از این سه تا برادرزاده ی دیگه ای ندارم.
لبخندی زدم:
من –همش خواست خدا بود . من که کاره ای نبودم.
عمه –تو وسیله ی خیر خدا هستي . آدم باید از واسطه های خیر هم تشكر کنه و بابتشون شكر بگه.
بعد در حالي که بالشت پشت امیرمهدی رو درست مي کرد ادامه داد:
عمه –الهي تو زندگیت خیر ببیني دختر.
و من مردد مونده بودم که پس چرا من هیچوقت از آدم هایي که تو زندگیم واسطه ی خیر بودن تشكر نكردم ؟
چرا شكر نگفتم ؟ چرا حواسم نبود آدم های اطرافم تو داشتن امیرمهدی چقدر بهم کمك کرده بودن !
من باید به دیدن پدر و مادرم مي رفتم . باید مي رفتم و ازشون تشكر مي کردم .
از اونا و مهرداد و رضوان و..
شاید خیلي آدم دیگه.
دعاهایي که بدرقه ی راهم شدن به همون روز ختم نشد و تا روز بعد هم ادامه داشت . دعاهایي که شد بیمه نامه ی زندگیم .
اون روزا به این نتیجه رسیدم که اگر با نشوندن یه شادی به دل کسي ، دعاهای به اون قشنگي بدرقه ی راه آدم مي شه پس چرا ما آدما این شادی های کوچیك
ودعاهای به اون عظمت رو ندیده مي گیریم ؟
عمه بهم اطمینان داد که پیش امیرمهدی ميمونه و مي تونم اگر کاری دارم بعد از ساعت کلاسم انجام بدم.
* **** *
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍