eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر شوهرت و به دلت می ندازه . نگاهش کردم . رضوان – بهش اعتماد کن . من – بهش اعتماد دارم . به خصوص با این اتفاق هایی که تو این چند ماه اخیر افتاده . رضوان – آفرین . پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضاي خودش . سري تکون دادم . بازم راست می گفت . مگه کار دیگه اي از دستم بر می اومد ؟ چندمین بار بود که می خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟ در یک تصمیم آنی ، رفتم مهري برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم . و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدي اون بهترین تو براي من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدي براي ازدواج هم به هم گره می خورد .. " با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه می دونستم به این راحتی نمی تونم امیرمهدي رو فراموش کنم، ولی زیر لب چند بار گفتم " راضیم به رضاي خودت " صبح ، مامان گفته بود " روزه گرفن فقط امساك از خوردن نیست . باید همه ي وجودت روزه باشه . باید حواست به دستورهاي خدا باشه و ازشون اطاعت کنی . پس تو جلسه ي خواستگاریت باید حجاب داشته باشی. *** شال طوسی روشنی روي سرم انداختم . و رو به روي اینه ایستادم تا طوري روي سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه . از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه . ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین. امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو . به سمتش خم شدم. من –که چي بشه ؟ پر حرص صداش رو بلند کرد . امیرمهدی –ببب .... روووووو. صاف ایستادم . منم صدام بلند شد: من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نميتونی دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به سرت اومده ؟ یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟ هوار زد: امیرمهدی –ببب ... رووووو! صدای منم کمي بلند شد: من –داری هذیون مي گي! ناله کرد: امیرمهدی –ببب ... روووو . عصبي شدم. حق نداشت بهم بگه برو. حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم. حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقي بذاره. حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم! دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم: من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو. نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت: امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض ... وض ... وض... و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد. به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍