💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتادم
رضوان – اگر به خدا اعتماد کنی خودش کارها رو درست می کنه
و قبل از همین اتفاقی که می گی ، مهر
شوهرت و به دلت می ندازه .
نگاهش کردم .
رضوان – بهش اعتماد کن .
من – بهش اعتماد دارم .
به خصوص با این اتفاق هایی که تو این
چند ماه اخیر افتاده .
رضوان – آفرین .
پس ازش بهترین رو طلب کن و راضی باش به رضاي خودش .
سري تکون دادم .
بازم راست می گفت .
مگه کار دیگه اي از دستم بر می اومد ؟
چندمین بار بود که می خواستم بهش اطمینان کنم و دلم می خواست مثل همیشه به بهترین وجه بهم جواب بده ؟
در یک تصمیم آنی ، رفتم مهري برداشتم و دو رکعت نماز حاجت خوندم و بعد ازش بهترین رو طلب کردم .
و در آخر دعام با حسرت گفتم " کاش امیرمهدي اون بهترین تو براي من بود ... کاش سرنوشت من و امیرمهدي براي ازدواج هم به هم گره می خورد .. "
با اینکه دلم ساز مخالف می زد ، با اینکه
می دونستم به این راحتی
نمی تونم امیرمهدي رو فراموش کنم، ولی
زیر لب چند بار گفتم
" راضیم به رضاي خودت "
صبح ، مامان گفته بود " روزه گرفن فقط امساك از خوردن نیست
. باید همه ي وجودت روزه باشه . باید حواست به دستورهاي خدا باشه و ازشون اطاعت کنی .
پس تو جلسه ي خواستگاریت باید
حجاب داشته باشی.
***
شال طوسی روشنی روي سرم انداختم .
و رو به روي اینه ایستادم
تا طوري روي سرم درستش کنم که موهام معلوم نباشه .
از اون کاراي سخت بود تحمل شال براي چند ساعت اونم توي خونه .
ولی خوب دلم نمی خواست وقتی دارم
اون همه ساعت گرسنگی و تشنگی رو تحمل می کنم روزه م مورد داشته باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_هفتادم
چشم باز کرد و با کمي چرخوندن سرش ازم رو گرفت . مي دونستم براش سخته تكون دادن سرش به طرفین.
امیرمهدی –ففف .... ققققط .... ببب ...روووو .
به سمتش خم شدم.
من –که چي بشه ؟
پر حرص صداش رو بلند کرد .
امیرمهدی –ببب .... روووووو.
صاف ایستادم . منم صدام بلند شد:
من –کجا برم ؟ هان ؟ برم چون تو مریضي ؟ چون نميتونی دستات رو تكون بدی ؟ چون تازه فهمیدی چي به سرت اومده ؟
یا چون من مسببش هستم باید برم ؟ چون
پویا به خاطر من تو رو به این روز انداخته باید برم ؟
هوار زد:
امیرمهدی –ببب ... رووووو!
صدای منم کمي بلند شد:
من –داری هذیون مي گي!
ناله کرد:
امیرمهدی –ببب ... روووو .
عصبي شدم.
حق نداشت بهم بگه برو.
حق نداشت حالا که صبرم نتیجه داده بود بگه ازش دست بكشم.
حق نداشت خستگي تموم اون دو ماه و نیم رو روی تنم باقي بذاره.
حق نداشت به هر بهونه ای بدون توضیح بخواد که برم!
دوباره به سمتش خم شدم و پر حرص گفتم:
من –حداقل یه دلیل بیار بعد بگو برو.
نگاهش رو روی بدنش حرکت داد و بعد رو به من گفت:
امیرمهدی –نننن .. ممممي ... بببب .. ی .. ننننییي .... وض
... وض ... وض...
و انگار بدجور تو ادای کلمه ی "وضعیت "گیر کرد که ادامه نداد و درمونده نگاهم کرد.
به روی خودم نیوردم که حرفش رو نیمه رها کرده
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍