💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پانزدهم
پویا – من رو به کی فروختی مارال ؟
به این آدمایی که ادکلن نمیزنن و میگن خوب نیست نامحرم بوي خوش بده و بوي گند عرقشون تا هفتا خیابون اون طرف تر میره ؟
این آدماي حال به هم زن ؟
امیرمهدي هیچوقت بوي عرق نمی داد . گرچه که بوي ادکلنش هم
تا صد فرسخی کسی رو مدهوش نمی کرد. پویا حق نداشت درباره کسی که نمی شناسه اینجوري حرف بزنه
من – یه بار گفتم که ، سگش شرف داره به تو .
پویا – مارال حالت رو می گیرما ؟
من – برو بابا . عقده اي !
پویا – باشه .
خودت خواستی .
من خر رو بگو که می خواستم بهت فرصت بدم .
ولی لیاقت نداري .
کاري میکنم که همین جوجه بسیجی بو گندو رو هم نداشته باشی .
وایساو ببین .
من – برو هر کاري از دستت بر میاد انجام بده .
و گوشی رو روش قطع کردم .
این ما رو چه جوري دیده بود ؟
پس چرا من تو پاساژ ندیدمش ؟
با حرص از اتفاقات قشنگ !
پشت سر هم ، لباس هام رو عوض
کردم .
بسته ي کادو و سوغاتی رو برداشتم و باز کردم .
سوغاتیش جانماز و مهر بود و همراه پارچه اي که به درد کت دامن یا کت شلوار میخورد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad