💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_سوم
خجالت زده از لحنم ، سرم رو زیر انداختم . کاش کنترل بیشتري روي این اعصاب به هم ریخته داشتم !
کاش این مرد محبوبم رو آزار نمی دادم !
نفس عمیقی کشید و بعد آروم پرسید .
امیرمهدي – چی باعث شده امشبم ، مثل همیشه نباشین ؟
با شرم ، مثل خودش آروم گفتم .
من – ببخشید .
فکر کنم فشار این چند روزه باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم .
امیرمهدي – مطمئنین فقط فشار این چند روزه باعث این تندي بوده؟
متعجب سر بالا آوردم و نگاهش کردم .
من – مگه چیز دیگه اي هم باید باشه ؟
امیرمهدي – نمی دونم .
ولی یادم نمیاد تا حالا شما رو اینجوري
دیده باشم .
لبم رو به دندون گرفتم .
من – فشار این چند روزه برام زیاد بوده .
امیرمهدي – و دیگه ؟
من – و یه سري از حرفاي دیشب که وقتی بهش فکر می کنم میبینم شاید خیلی هم مهم نباشه .
امیرمهدي – حرفاي دیشب شما واقعیت زندگیتون بود و من خیلی
خوشحالم که گفتین و نذاشتین تو دلتون بمونه .
چون اگر بی توجه به اون چیزایی که گفتین بخوایم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم
اونا تا آخر میشن گره هاي باز نشده اي که روز به روز کورتر می شه و ادامه ي راه رو برامون غیر ممکن می کنه .
من – ولی از بعضیاش می شد گذشت کرد .
امیرمهدي – بذارین این گذشت رو با هم انجام بدیم . اگر لازم بود!
من – لازمه .
امیرمهدي – شاید بشه راه بهتري پیدا کرد ....
و دیگه چی رو
اعصاب شما سرسره بازي کرده ؟
بی اختیار لبخندي زدم .
مثل خودم حرف زد .
من – چرا اصرار داري موضوع دیگه اي هم هست ؟
امیرمهدي – چون ذهنتون هنوز آرامش نداره !
من – از کجا می دونی ؟
لبخندي زد .
امیرمهدي – هر وقت ذهنتون آرومه ، پر از هیجان می شین . پر از شور .
و کمی شیطون .
ابرویی بالا دادم .
من – می خواي بگی من رو خوب میشناسی ؟
امیرمهدي – خوب که نه ، هنوز مونده تا شناخت کامل .
ولی از شیطنت هاتون بهره ي کامل بردم !
خندیدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_سوم
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلام من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم .
بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم .
میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت . نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا
توده ی بدخیم برداشته شه.
بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل
ميگن که چقدر ميشه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد .
زن عموی امیرمهدی و
محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍