💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_نهم
من – اسکندر که تکلیفش معلومه .
به اصرار مامان و بابا حاضر
شدم بیاد .
با لبخند ادامه دادم .
من – امیرمهدي هم امشب معلوم می شه .
سري تکون داد .
مهرداد – خوبه . بیشتر از این طولش ندین ، درست نیست .
سري تکون دادم و همگام با هم رفتیم به طرف ماشین هاي پارك شده .
سر میز شام بیشتر با غذام بازي کردم .
مثل همیشه اشتهاي چندانی
نداشتم و همین باعث شد چندباري اخم
هاي امیرمهدي در هم بره .
خیلی آروم غذاش رو خورد و بعد از تموم شدنش ، با اخم خیره
شد به بشقاب نیم خورده م .
خیلی سریع نگاهی به نرگس انداخت و بعد رو کرد به سمت آقایون
که درباره ي وضعیت مسکن حرف می زدن
. منم با گرفتن رد نگاهش ، گوش سپردم به حرفاي آقایون که نفهمیده بودم چه طور به این بحث رسیدن
امابا ضربه اي که به پهلوم خورد ناچار ، نگاه از جمع گرفتم و
برگشتم به سمت نرگس که کنارم نشسته بود .
سرش رو نزدیک آورد و آروم گفت .
نرگس – چرا نمی خوري ؟
مثل خودش جواب دادم .
من – سیر شدم .
نرگس – تا نخوري نمی ذاریم جایی بري ؟
من – مگه قراره جایی برم ؟
با ابرو اشاره اي به امیرمهدي کرد .
نرگس – مگه نمی خواین حرف بزنین ؟
نفس عمیقی کشیدم .
من – باز همه خبر دارن غیر از خواجه حافظ شیراز ؟
پلک رو هم گذاشت .
نرگس – صد در صد .
من – باور کن سیر شدم .
نرگس – تا کامل غذا نخوري نمیاد باهات حرف بزنه . داداشم رو می شناسم .
من – دیگه جا ندارم .
نرگس – حالا چند تا قاشق بخور !
با بی میلی قاشقم رو پر کردم و گذاشتم دهنم . برگشت و نگاهش رو دوخت به ظرفم .
قاشق دوم رو هم با میلی خوردم .
ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا
بردم و صبر کردم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_نهم
من - خب .. بگو..
بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده گفت:
امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟
مي خوای بریم خونه ی شما ؟
من - بریم اونجا ؟
چرخید به سمتم.
امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم .
مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من
بدعادت شدم به حضورت ، منم میام.
من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست
امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست و نه تو.
از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ،
آهي کشیدم.
من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا.
امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه!
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم:
من - چیو ؟
امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتي سال تحویل شد قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،امسال سر و سامون بگیری . " اصلا فكرش رو نمي کردم
هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم.
من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه
امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم
نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي
داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚