eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – اسکندر که تکلیفش معلومه . به اصرار مامان و بابا حاضر شدم بیاد . با لبخند ادامه دادم . من – امیرمهدي هم امشب معلوم می شه . سري تکون داد . مهرداد – خوبه . بیشتر از این طولش ندین ، درست نیست . سري تکون دادم و همگام با هم رفتیم به طرف ماشین هاي پارك شده . سر میز شام بیشتر با غذام بازي کردم . مثل همیشه اشتهاي چندانی نداشتم و همین باعث شد چندباري اخم هاي امیرمهدي در هم بره . خیلی آروم غذاش رو خورد و بعد از تموم شدنش ، با اخم خیره شد به بشقاب نیم خورده م . خیلی سریع نگاهی به نرگس انداخت و بعد رو کرد به سمت آقایون که درباره ي وضعیت مسکن حرف می زدن . منم با گرفتن رد نگاهش ، گوش سپردم به حرفاي آقایون که نفهمیده بودم چه طور به این بحث رسیدن امابا ضربه اي که به پهلوم خورد ناچار ، نگاه از جمع گرفتم و برگشتم به سمت نرگس که کنارم نشسته بود . سرش رو نزدیک آورد و آروم گفت . نرگس – چرا نمی خوري ؟ مثل خودش جواب دادم . من – سیر شدم . نرگس – تا نخوري نمی ذاریم جایی بري ؟ من – مگه قراره جایی برم ؟ با ابرو اشاره اي به امیرمهدي کرد . نرگس – مگه نمی خواین حرف بزنین ؟ نفس عمیقی کشیدم . من – باز همه خبر دارن غیر از خواجه حافظ شیراز ؟ پلک رو هم گذاشت . نرگس – صد در صد . من – باور کن سیر شدم . نرگس – تا کامل غذا نخوري نمیاد باهات حرف بزنه . داداشم رو می شناسم . من – دیگه جا ندارم . نرگس – حالا چند تا قاشق بخور ! با بی میلی قاشقم رو پر کردم و گذاشتم دهنم . برگشت و نگاهش رو دوخت به ظرفم . قاشق دوم رو هم با میلی خوردم . ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا بردم و صبر کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من - خب .. بگو.. بدون اینكه تغییری تو وضعیت خوابیدنش یا صورتش بده گفت: امیرمهدی - هفته ی دیگه عیده . برای تحویل سال برنامه ای داری ؟ مي خوای بریم خونه ی شما ؟ من - بریم اونجا ؟ چرخید به سمتم. امیرمهدی - هنوز که عروسي نكردیم . مي توني امسال رو هم کنار خونواده ت باشي . اما از اونجایي که من بدعادت شدم به حضورت ، منم میام. من - مامان طاهره و باباجون تنها مي مونن . درست نیست امیرمهدی - سال دیگه که نرگس هم نیست میریم پیششون . امسال مادر و پدر تو تنهاترن . نه مهرداد هست و نه تو. از یاداوری اینكه تو سالي که گذشت من و مهرداد به فاصله ی چند ماه هر دو رفتیم سر خونه و زندگي خودمون ، آهي کشیدم. من - آره .. راست مي گي . پس بریم اونجا. امیرمهدی - هنوز باورم نمي شه! سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم: من - چیو ؟ امیرمهدی - دعای مامان رو . آخه وقتي سال تحویل شد قرآن رو گذاشت رو سرم و گفت "به حق همین قرآن ،امسال سر و سامون بگیری . " اصلا فكرش رو نمي کردم هنوز یك ماه از این دعا نگذشته ، ببینمت و بهت دل ببندم. من - سالي که گذشت یه جوری بود امیرمهدی . منم فكر نمي کردم با یه اتفاق اینجوری مسیر زندگیم عوض بشه امیرمهدی - وقتي سوار اون هواپیما شدم نمي دونستم قراره از اون زمان به بعد پشت سرِ هم معجزه ببینم . وقتي داشت سقوط مي کرد فقط برای خونواده م از خدا صبر خواستم . که به مُردنم صبور باشن. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚