eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . به خصوص که تا آخر شب و برگشتن به خونه ، نمی تونستم باهاش تماس بگیرم و به خاطر رد تماس زدن ازش عذرخواهی کنم . نهایت بی ادبی بود بی توجهی به گوشی در حال زنگم . به ناچار جوابش رو دادم . من – بفرمایید . اسکندر – سلام . رحیمی هستم . می خواستم بگم " می دونم کی هستی . لازم نیست اینجوري با "ابهت خودت رو معرفی کنی. من – بله . خوب هستین ؟ کمی فاصله گرفتم از بقیه . اسکندر – ممنون . شما خوبی ؟ این دوم شخص بودن ، کمی معذبم میکرد . احترام بی چون و چراي امیرمهدي بد عادتم کرده بود . اگر چند ماه پیش بود عین خیالم هم نبود که طرف مقابلم بهم " تو " بگه . ولی وقتی هر دفعه امیرمهدي بااحترام من رو " شما " خطاب کرد ، بهم این تصور رو داد که باید از طرف هر مردي مورد احترام واقع بشم وحریمم حفظ بشه . خیلی رسمی حرف زدم تا بفهمه باید یه حریمی بینمون قائل بشه . من – ممنون . بفرمایید . و این یعنی اگه کاري داري زودتر بگو وگرنه برو پی کارت . اسکندر – وقت دارین با هم حرف بزنیم ؟ بی اختیار لبخدي زدم و تو دلم گفتم " آهان . حالا شد . من که مادر و خواهرت نیستم بهم می گی تو . من – راستش من منزل یکی از آشناها هستم . اگر امکان داره یه وقت دیگه با هم حرف بزنیم جناب رحیمی . اسکندر – موردي نداره . پس تماس بعدي با شما . ببخشید مزاحم شدم . خداحافظ . من – خداحافظتون . و با خیال راحت گوشی رو گذاشتم تو کیفم . با احساس حضور کسی کنارم ، سر بلند کردم . مهرداد بود . مهرداد – اسکندر رحیمی بود ؟ سري تکون دادم . من – آره . مهرداد – بلاخره می خواي چیکار کنی ؟ من – چیو ؟ مهرداد – همین دو تا آدمی که یه لنگه پا نگهشون داشتی . شونه اي بالا انداختم . من – اسکندر که تکلیفش معلومه . به اصرار مامان و بابا حاضر شدم بیاد . با لبخند ادامه دادم . من – امیرمهدي هم امشب معلوم می شه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 به چهارچوب در اتاق تكیه داد: امیرمهدی –مي خواستم یه تاریخ خاص رو خاص ترش کنم. خندیدم: من –حتماً باید سالگرد اون سقوط عروسي بگیریم ؟ خندید. امیرمهدی –مي خوام شبي که اومدی تو زندگیم جاودانه بشه. من –من خودم جاودانه ت مي کنم لازم نیست به خودت فشار بیاری! از سكوتش سر بلند کردم . داشت خیره خیره نگاهم مي کرد. سرم رو به معنای "چیه "تكون دادم. آروم لب باز کرد: امیرمهدی –هر کي با تو باشه جاودانه مي شه. همونجور که نگاهش مي کردم نخ رو به دندون گرفتم تا جداش کنم. اونم دست از سر نگاه کردنش برنداشت حس کردم باز هم نگاهش حرف داره . نفس عمیقي کشید. امیرمهدی –بیا قبل خواب یکم حرف بزنیم . باهات کار دارم. عادت داشتیم قبل از خواب دقایقي با هم حرف بزنیم و این کار داشتن نشون مي داد حرف زدنمون بیشتر از چند دقیقه ی هر شبي طول مي کشه . وقتي رفت تو اتاق ، منم سریع وسایل پخش شده روی میز رو سر و سامون دادم . بعد هم چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم کنارش رو تخت نشستم. فضای نیمه روشن با نور چراغ خواب بهم اجازه مي داد صورتش رو به وضوح ببینم. نگاهش به سقف بود و دوتا دستش بالای سرش. من - خب .. بگو.. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚