💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_یکم
.
به کنارشون که رسیدیم نرگس ایستاد و من آروم رد شدم و به طرف اتاقش رفتم .
گرچه که مطمئن بودم
مهرداد کاملا حواسش هست دارم کجا میرم !
جلوي در اتاق ایستادم و چند ضربه به در نیمه باز اتاق زدم و بدون
اینکه منتظر باشم جواب بده از لاي در گفتم .
من – اجازه هست ؟
با شنیدن بفرماییدش وارد شدم .
سر به زیر کنار تخت گوشه ي اتاق ایستاده بود و کراواتی تو دستش بود .
ابروهام بالا رفت . خود به خود .
من – کارم داشتی ؟
کراوات رو بالا آورد .
امیرمهدي – می خوام براي چند دقیقه امتحانش کنم !
بلد نیستم گره بزنم .
زحمتش رو خودتون بکشین.
این چه زجري بود که به خودم و مرد دوست داشتنی رو به روم دادم ؟
به دیوار پشت سرم تیکه دادم و یکی از دست ها رو هم پشتم
گذاشتم .
خیره به کراوات گفتم .
من – ولش کن .
امیرمهدي – می خوام چند دقیقه امتحانش کنم . ضرري که نداره .
من – گفتم ولش کن .
امیرمهدي – براي چی ؟
مگه دیشب نگفتین ...
پریدم وسط حرفش .
من – امشب می گم ولش کن .
دیگه کراوات برام مهم نیست .
امیرمهدي – من نمی خوام آرزوهاتون رو ازتون بگیرم .
مرد رو به روم بیش از اندازه خوب بود و من باید براي این همه خوبی ارزش قائل میشدم .
حتی با پا گذاشتن روي یه سري چیزا .
مگه با چادر سر نکردنم کنار نیومده بود ؟
پس منم می تونستم .
من – من بدون کراوات ، عاشقت شدم . پس می تونم بدون کراوات عاشقت بمونم .
آروم و نرم نرمک ، لبخند مهمون لباش شد
امیرمهدي – مثل من که بدون چادر بهتون دل باختم .
من – براي همین با چادر سر نکردنم کنار اومدي ؟
سر بالا انداخت .
امیرمهدي – نه ! به این باور رسیدم که آدم می تونه حجابش چادر
نباشه اما خدا رو قبول داشته باشه ، دروغ
نگه ، نماز بخونه و روزه بگیره .
نمی گم دیگه اعتقادي به چادر
ندارم که هنوزم از نظر من بهترین حجاب ،
چادره .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_یکم
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
و استارت زدم.
در طول مسیر مدام تذکر مي داد که آروم برم .
منم به ظاهر حرفش رو گوش مي دادم ولي یك دفعه چنان سرعت
رو بالا مي بردم که اعتراضش بلند مي شد .
عجیب دلم اذیت کردن مي خواست اونم اذیت کردن مرد دوست
داشتنیم رو.
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه .. نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده!
نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم .
بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و
مي خندید .
لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارال عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚