💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصتم
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .!
اشک تو چشمام حلقه زد .
گرداب هولناکی بود .
و هر لحظه در حال غرق شدن ؛ بیشتر و
بیشتر فرو می رفتم .
پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدي رو می شناخت یا به
طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر
داشت که راحت و بدون زحمت امیرمهدي رو به هم ریخت و رفت .
رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهاي من رو .
و من موندم ، و چشماي خیره م به زمین
و تنگی نفسی که هر لحظه بیشتر میشد.
دلم می خواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم .
واي که حالم به هم خورد از تصوري که میتونست تو ذهن
امیرمهدي جون گرفته باشه .
پویا خیلی قشنگ گند زده بود به
نجابتم .
با کشیده شدن آستین مانتوم ، چشم به امیرمهدي دوختم که داشت می رفت
و من رو هم دنبال خودش می کشید .
پاهام یاراي رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن .
نمی فهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی دنبال امیرمهدي روون بود .
از پاساژ خارج شدیم .
بدون اینکه من یه لحظه چشم از امیرمهدي
عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف
موقعیتمون رو درك کنم .
من فقط و فقط امیرمهدي رو می دیدم که با عصبانیت راه می رفت
و من رو هم با خودش می برد .
مات اخماش بودم و چشماي ....
نه .... من چشماي امیرمهدي رو اینجوري نمی خواستم . اینجور
بی تاب ، عصبی ، قرمز ، و پر از حس بد
کاش به جاي سکوت ، حرف می زدم و براش توضیح می دادم .
شاید کمی آروم می شد . اما سکوت من
دردناك ترین جوابی بود که براي بی رحمی هاي پویا داشتم !
بی رحم نبود ؟
نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستاي خودش زنده به گورم کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍