💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_چهارم
.
امیرمهدي – مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار مادر شوهر و پدر شوهر ؟
نمی دونست که جهنمم با حضورش براي من بهشته و پر از دلخوشی .
نمی دونست که من به خاطرش حاضرم هر چیزي رو تحمل کنم .
نمی دونست من رو چنان بنده ي محبتش کرده که حاضر نیستم این بندگی رو رها کنم .
نمی دونست که این سوال رو پرسید .
قدمی به طرفش برداشتم .
براي قرص شدن دلش با اطمینان گفتم .
من – با تو حاضرم ته دنیا هم زندگی کنم .
گاهی وقتا واژه ها هم کم هستن براي بیان احساسات آدم .
حتی اگر دست و پا و نگاه آدم هم بیان کمک ، بازهم حق مطلب ادا نمی شه
گاهی باید با زبونی غیر از زبون واژه ها حرف زد .
گاهی باید به جاي حرف زدن ، عمل کرد .
و من به خودم قول دادم عمل کنم به چیزي که گفتم ، به چیزي که تو اندیشه م جولان می داد .
حتی اگر سخت بود ، و گاهی خارج
از حد توانم .
شاید اینجوري می تونستم جواب
این همه خوبی امیرمهدي رو بدم .
اما حرفی که زد باعث شد بفهمم ، هر کاري هم بکنم باز هم چند پله ازش عقب ترم .
لبخندي زد و گفت .
امیرمهدي – ممنونم بابت این همه خوبی .
و من رو گذاشت تو بهت اینکه اگر من خوب بودم پس امیرمهدي
چی بود ؟
حیف نبود اگر به خودم لقب خوب بودن رو می دادم ؟
قطعا بی انصافی بود وقتی کسی مثل امیرمهدي تو دنیا وجود
داشت ، آدماي دیگه " خوب بودن " رو دنبال خودشون یدك میکشیدن .
کاش خدا آدمایی مثل امیرمهدي رو از ادماي دیگه جدا و بالا ي
تپه اي قرار می داد ، و خوبیشون رو براي همه عیان می کرد تا
ادماي دیگه یاد بگیرن خوب بودن رو .
اروم من رو از دنیاي تفکر جدا کرد .
امیرمهدي – حالا حرف بزنیم ؟
چشم رو هم گذاشتم .
من – بزنیم .
دوباره به سمت نیمکت دیگه اي رفتیم و نشستیم .
ولی اینبار هر دو بیش از اندازه مصمم بودیم و محکم.
محکم براي ایستادن روي حرفامون .
خیلی جدي شروع کرد به گفتن .
و لحنش باعث شد خوب گوش
کنم .
امیرمهدي – من حرفام رو می زنم . هر جا که موافق نبودین ؛
بگین تا یه فکر دیگه بکنیم . باشه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_چهارم
دستش رو گرفت طرفم:
امیرمهدی –حاضری ؟
سر تكون دادم:
من –حاضرم ... یك ثانیه ی با تو بودن رو هم از دست نميدم.
امیرمهدی –پس از همین حالا شروع
مي کنیم.
امیرمهدی –نمي خوام فرصت رو از دست بدم و تو روزمرگي یادم بره بهت یادآوری کنم چقدر از حضورت تو زندگیم خوشحالم . دوست دارم مارال.
دستش رو با انگشتام فشار دادم:
من –من بیشتر...
امیرمهدی –امشب حتماً به مادر و پدرت و مهرداد یادآوری کن چقدر دوسشون داری . فرصت کنار هم بودن
خیلي کمه . از این فرصت ها استفاده کن.
پلك رو هم گذاشتم.
من –حتماً...
راه افتاد...
و این شروعي جدید برای هر دوی ما بود....
***
وضو گرفتیم...
نماز خوندیم...
آخر نمازش دعا کرد ..
. »اللهم ارزقنى الفتها و ودّها و رضاها بى و ارضنى بها و اجمع بیننا باحسن اجتماعٍ و انفس ائتالف فانّك تحب الحلال و تكره الحرام؛
خدایا الفت و مودت و رضایت زن را نسبت به من و رضایت مرا نسبت به او بر من ارزانى دار و میان ما را به بهترین وجه مجتمع نما
و نیكوترین الفت را به ما عطا کن، همانا تو حلال را دوست مى دارى و حرام را زشت
مى شمارى.«
برگشت به سمتم.
امیرمهدی –قبول باشه.
لبخند زدم:
من –از تو هم قبول باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚