eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
230 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
61 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با باز شدن در خونه اي که طبق آدرس ، خونه ي امیرمهدي بود ؛ هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم . پژوي سفیدي ازش خارج شد . تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ي پژو پیاده شد . با اینکه فاصلمون تقریبا زیاد بود ولی چشماي مشتاق من نمی تونست اون صورت رو تشخیص نده . خودش بود . خود خودش . مرد رویاهاي من . امیرمهدي . بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم . برگشت و با هیجان نگاهم کرد . رضوان – خودشه ؟ مهرداد برگشت و نگاهمون کرد . بدون اینکه از امیرمهدي چشم بردارم ، سري تکون دادم . من – خودشه . کت شلوار قهوه اي تنش بود با پیراهن مردونه اي که به نظرم کرم رنگ اومد . با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشینش شد . فرمون رو چرخوند و به سمتی که ما ایستاده بودیم اومد . سرم رو دزدیدم . نباید من رو می دید . وقتش نبود . ماشینش که رد شد ، مهرداد هم ماشین رو روشن کرد و دنبالش راه افتاد . با فاصله ازش حرکت می کردیم . وقتی ایستاد ، مهرداد هم کمی جلوتر رفت و ایستاد . پیاده شد و دنبالش رفت . وارد یه بانک شدن . چند دقیقه بعد مهرداد اومد و سوار ماشین شد . من و روضوان هر دو با هیجان گفتیم . - خب ؟ برگشت به سمت عقب . مهرداد – خب چی ؟ رضوان حرصی گفت . رضوان – چی شد ؟ مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت . مهرداد – مثل اینکه اینجا محل کارشه . با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک هاي معروف . مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد . چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟ به سمت جلو خم شدم . من – کجا می ریم . مهرداد – خونه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 چون به طور قطع اگر اون تصادف صورت نمي گرفت طي همین روزا عروسي منم بود! نگاهم رو با نگراني بین مهرداد و رضوان حرکت دادم. لب گزیدم و سری به تأسف برای خودم تكون دادم: -یادم نبود! با نهایت صداقت و افسوس گفتم. مهرداد نفس پر حرص و عمیقي کشید و گفت: _حتي حواست به نگراني های من و رضوان نیست . میایم ، میشینیم ،حرف تو حرف میاریم اما تو انگار مجسمه‌ی. .تازه اگر لطف کني و از اتاقت بیای بیرون . عمق حرصش رو مي فهمیدم. یعني تازه داشتم مي فهمیدم . تازه داشتم مي دیدم ، که من زندگي رو از سر اجبار ميگذروندم. سر در گم و نادم من و مني کردم که مهرداد پوفي کشید ونذاشت هیچ کلمه ای برای توجیه ردیف کنم. دستي تكون داد و کلافه گفت: -نمي خواد هیچي بگي . فقط ببین چقدر از زندگي پرتي. و صورتش رو به سمت مخالف چرخوند. لبخندی به قهرش زدم . قهر مهرداد همیشه همینجوری بود ، یا صورتش رو به سمت دیگه ای ميچرخوند و یا با داد و بیداد حرصش رو خالي مي کرد. آروم گفتم: -الان قهری دیگه ؟ با اخم نگاهم کرد: -نه . هم قهرم هم عصبي ام. با خنده رو کردم سمت رضوان : -تو از دست این چي مي کشي ؟ -جیغ. از حاضر جوابي رضوان خندیدم . مهرداد هم خندید و برگشت به سمتمون و رو به رضوان گفت: -من با تو قهر مي کنم ؟ رضوان هم با لبخند پر مهری جوابش رو داد: -کم نه. و خیره شدن تو چشمای همدیگه . یكي نبود بگه حالا وقت رد و بدل کردن عشقه ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍