💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
با باز شدن در خونه اي که طبق آدرس ، خونه ي امیرمهدي بود ؛
هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم .
پژوي سفیدي ازش خارج شد .
تموم بدنم چشم شد .
نفس رفت و اومد وقتی راننده ي پژو پیاده شد
.
با اینکه فاصلمون تقریبا زیاد بود ولی چشماي مشتاق من نمی تونست اون صورت رو تشخیص نده .
خودش بود .
خود خودش .
مرد رویاهاي من .
امیرمهدي .
بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم .
برگشت و با هیجان نگاهم کرد .
رضوان – خودشه ؟
مهرداد برگشت و نگاهمون کرد .
بدون اینکه از امیرمهدي چشم بردارم ، سري تکون دادم .
من – خودشه .
کت شلوار قهوه اي تنش بود با پیراهن مردونه اي که به نظرم کرم
رنگ اومد .
با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشینش شد .
فرمون رو چرخوند و به سمتی که ما ایستاده
بودیم اومد .
سرم رو دزدیدم .
نباید من رو می دید .
وقتش نبود .
ماشینش که رد شد ، مهرداد هم ماشین رو روشن کرد و دنبالش راه افتاد .
با فاصله ازش حرکت می کردیم .
وقتی ایستاد ، مهرداد هم کمی جلوتر رفت و ایستاد .
پیاده شد و دنبالش رفت .
وارد یه بانک شدن .
چند دقیقه بعد مهرداد اومد و سوار ماشین شد .
من و روضوان هر دو با هیجان گفتیم .
- خب ؟
برگشت به سمت عقب .
مهرداد – خب چی ؟
رضوان حرصی گفت .
رضوان – چی شد ؟
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت .
مهرداد – مثل اینکه اینجا محل کارشه .
با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم .
یکی از بانک هاي معروف .
مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد .
چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟
به سمت جلو خم شدم .
من – کجا می ریم .
مهرداد – خونه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_بیست_و_دوم
چون به طور قطع اگر اون تصادف صورت نمي گرفت طي همین روزا
عروسي منم بود!
نگاهم رو با نگراني بین مهرداد و رضوان حرکت دادم.
لب گزیدم و سری به تأسف برای خودم تكون دادم:
-یادم نبود!
با نهایت صداقت و افسوس گفتم.
مهرداد نفس پر حرص و عمیقي کشید و گفت:
_حتي حواست به نگراني های من و رضوان نیست . میایم ، میشینیم ،حرف تو حرف میاریم اما تو انگار مجسمهی.
.تازه اگر لطف کني و از اتاقت بیای بیرون .
عمق حرصش رو مي فهمیدم.
یعني تازه داشتم مي فهمیدم . تازه داشتم مي دیدم ، که من زندگي رو از سر اجبار ميگذروندم.
سر در گم و نادم من و مني کردم که مهرداد پوفي کشید ونذاشت هیچ کلمه ای برای توجیه ردیف کنم.
دستي تكون داد و کلافه گفت:
-نمي خواد هیچي بگي . فقط ببین چقدر از زندگي پرتي.
و صورتش رو به سمت مخالف چرخوند.
لبخندی به قهرش زدم .
قهر مهرداد همیشه همینجوری
بود ، یا صورتش رو به سمت دیگه ای ميچرخوند و یا با
داد و بیداد حرصش رو خالي مي کرد.
آروم گفتم:
-الان قهری دیگه ؟
با اخم نگاهم کرد:
-نه . هم قهرم هم عصبي ام.
با خنده رو کردم سمت رضوان :
-تو از دست این چي مي کشي ؟
-جیغ.
از حاضر جوابي رضوان خندیدم .
مهرداد هم خندید و برگشت به سمتمون و رو به رضوان گفت:
-من با تو قهر مي کنم ؟
رضوان هم با لبخند پر مهری جوابش رو داد:
-کم نه.
و خیره شدن تو چشمای همدیگه .
یكي نبود بگه حالا وقت رد و بدل کردن عشقه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍