eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
63 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 همسایه ي خاله با احترام بهمون خوش آمد گفت و به طرف سالن اصلی هدایتمون کرد . خاله که جلوتر از ما راه می رفت ، کمی به سمتمون متمایل شد و رو به من گفت . خاله – مادر و خواهرش رو می شناسی ؟ آروم و با دلهره جواب دادم . من – یه بار از دور دیدمشون . نمی دونستم می تونم بشناسمشون یا نه . خاله سري تکون داد و آرومتر از قبل گفت . خاله – اون رو به رو نشستن . دل تو دلم نبود . انگار اومده بودن خواستگاریم . قلبم نزدیک بود از دهنم بیاد بیرون . انقدر که تند تند می زد . خاله با قدم هاي بلند رفت به سمتشون و کمی بلند گفت . خاله – سلام خانوم درستکار . حال شما ؟ خوبین ؟ با این حرفش مادر و خواهر امیرمهدي که حالا تو دیدم قرار گرفته بودن بلند شدن و ایستادن . خانوم درستکار با لبخند رو به خاله گفت . درستکار – سلام خانوم نیازمند . خداروشکر . شما چطورین ؟ خاله پیش رفت و مامان رو دنبال خودش کشوند . من و رضوان هم مثل بچه هاي خلف دنبالشون می رفتیم . دست سردم تو دستاي گرم رضوان بود و از استرس فشارشون میدادم . خاله جلو رفت و با مادر امیرمهدي روبوسی کرد . بعد هم شروع کرد به معرفی ما . خاله - ایشون سعیده جان خواهرم هستن . عروس گلشون رضوان جان و دخترشون مارال جان . چشمای خانوم درستکار که بهم دوخته شد یه حالی شدم . انگار چشماي امیرمهدي بهم دوخته شده . همونجور بود با همون طرز نگاه . و البته همون رنگ . سبز تیره . خاله رو به ما گفت . خاله – ایشون هم یکی از بهترین دوستان و همسایگان ما . خانوم درستکار هستن . و ایشون هم دخترشون نرگس خانوم . خانوم درستکار و نرگس ، لبخند به لب با هر سه نفرمون سلام و احولپرسی کردن . گرچه که من از استرس و نگرانی زبونم کم کار شده بود و به آرومی و با هزار بدبختی جواب دادم . مانتوهامون رو در اوردیم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 نمازم رو که خوندم به عادت اون مدت برای بيقراریش دعا کردم .دستام رو به آسمون دراز بود که اومد نزدیك تر و با شرم گفت .. مامان یه مدته آرامش ندارم ، گفتم الهي آروم بشي مادر .... گفت یه مدته بي قرارم ، گفتم الهي خدا بهت تحمل بده ... گفت دلم یه جایي گیر کرده ، گفتم الهي که قسمت هم باشین .... گفت فكر کنم خدا هم مي خواد که راه به راه ما رو به هم نزدیك مي کنه و دل من رو ... و ادامه نداد . خجالت کشید . اومدم سجاده م رو جمع کنم آروم گفت مامان اگر عروست چادری نباشه ؟ .. فهمیدم نگرانه ... مي ترسه بگم نه .... یه بوهایي برده بودم وقتي مي دیدم با دیدنت گاهي چشماش رو ميبنده که نگاهش پشت سرت حرکت نكنه . مي دیدم چقدر جلوی خودش رو مي گیره .. تنها دختر غیر چادری دور و برمون تو بودی ... گفتم از کجا معلوم که خدا رو بیشتر از من دوست نداشته باشه ؟... گفت تازه نماز خون شده .. گفتم خدا خیلي دوسش داره که نذاشته بیشتر از این بینشون فاصله بیفته ... گفت تازه داره روزه مي گیره .. گفتم تو این گرما روزه گرفتن یه اراده ی محكم مي خواد ، همش کار خداست ... گفت پس شما راضي هستین ؟ مي خوام با رضایت شما جلو برم . مي خوام به پای خواستنش محكم وایسم ... نگرانش بودم مي ترسیدم نكنه به خاطر گیرکردن دلش درست فكر نكرده باشه . ازش پرسیدم فقط یه کلام بهم بگو تو این دختر چي دیدی که گرفتارش شدی . مي دوني چي بهم گفت ؟ سری به علامت "نه "تكون دادم. نفس عمیقي کشید و تكیه داد: -گفت من تو این دختر آیه های خدا رو دیدم . نمي تونم از این دختر و این آیه ها دست بكشم. حرفش اونقدری برام سنگین بود که نتونم حرفي بزنم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚