eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
230 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.5هزار ویدیو
61 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – نزدیک خونه ي خاله م می شه . البته اونا خونه شون تو فرعی اوله . این کوچه رو نمی دونم کدوم فرعی میشه . می خواین کروکیش رو بکشم ؟ خوشحال گفت . نوید – ممنون می شم . فرعیش رو هم خودم پیدا می کنم . فقط راه تاکسی خورش رو هم بهم بگین . سري تکون دادم و خودکاري از روي میزم برداشتم . کروکی رو براش کشیدم و کاغذ رو گرفتم طرفش. لبخندی زدم . من – بازم باید برین مصاحبه ؟ نوید – بله . باید با آقاي درستکار هم مصاحبه کنم . لبخند رو لبام ماسید . من – آقاي درستکار ؟ نوید – بله . می خوایم مصاحبه ي هردوتون رو تو یه صفحه بذاریم . تپش هاي قلبم از ریتم معمولی خارج شد . تعدادش رفت بالا . اومد پایین . کم شد . زیاد شد . یخ کردم . گرم شدم . معجزه به وقوع پیوست ....... از ساعت هفت صبح منتظر بودیم . تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ي امیرمهدي اونجاست . من و رضوان و مهرداد . تو ماشین . منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم . من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون . سکوتش نشون می داد کلافه ست . وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن رضوان با لبخند و مهرداد با اخم هاي در هم . مهرداد هنوز هم به دیدن امیرمهدي راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندي که بلد بود ، سعی داشت آرومش کنه . بابا هم که به کل سکوت کرده بود . رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش رو دیده بودم . با باز شدن در خونه اي که طبق آدرس ، خونه ي امیرمهدي بود ؛ هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم . پژوي سفیدي ازش خارج شد . تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ي پژو پیاده شد .... 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 . که گفتن از امیرمهدی مي شه پروسه ای که از مهرداد شروع شده و به دیگران هم تعمیم پیدا مي کنه. با اینكه یه جورایي خجالت مي کشیدم از مهرداد سوالي بپرسم اما دل رو به دریا زدم . شنیدن از امیرمهدی برای من حكم اون لیواب آب با تكه های غوطه ور یخ وسط گرمای طاقت فرسای تابستون بود. تو برزخي که گیر کرده بودم عطش وحشتناکي نسبت به حضورش داشتم و شاید با شنیدن ازش مي تونستم مرض استسقام رو فرو بشونم. سرم رو به زیر انداختم و با تردید پرسیدم: -راحت قبول کردی ؟ -نه . اون چهار روزی که غیب شده بودیم و جنابعالي بهتون برخورده بود داشتم رو مخ اون بنده ی خدا دوی ماراتن مي رفتم. ناباور سر بلند کردم و گفتم: -چه جوری راضیت کرد ؟ سرش رو کمي کج کرد: -از هر راهي رفت من یه ایرادی گرفتم . آخر سرم بابا گفت کوتاه بیام که خودتون با هم حرف بزنین. -تو از اولم مخالف بودی. -برای اینكه تو همه چیز رو سرسری ميگرفتي. خیره تو چشمام ادامه داد: _الانم داری بیراهه میری. همه حرفای امشب یه معنی داشت .اینکه انقدر تو خودت و چیزی که اسمش رو بدبختی گذاشتي غرق نشو که از همه چیز غافل بشي و نتوني ساده ترین کارهایي که قبلا ً برات مثل آب خوردن بود رو انجام بدی. -من فقط یه مقدار حواسم جمع اطرافم نبود. مالمت گر گفت: -تو اصلا ً از کل دنیا بي خبری . چرا نپرسیدی عروسي رضا و خواهر شوهرت چي شد ؟ اونا که قرار بود تو شهریور عروسي کنن ؟ عروسي نرگس و رضا ؟ شهریور ؟ یه لحظه برگشتم به روز عقدشون . و همه ی حرف ها و اتفاق ها از جلوی چشمام به سرعت گذشت. راست مي گفتن . قرار بود عروسیشون تو شهریور باشه. ناباور کف دست رو لبم گذاشتم و چشم گشاد کردم . چطور چنین موضوعي رو فراموش کرده بودم ؟ چون به طور قطع اگر اون تصادف صورت نمي گرفت طي همین روزا عروسي منم بود! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚