💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
یه جوري بود !
کلافه نبود .
ناراحت نبود .
شاد نبود .
ذوق نداشت .
اما یه جوري بود .
حس می کردم لبخندمحوی روي لباشه .
و هنوز از دیدنم شگفت زده ست .
با دور شدن مامان و رضوان و خاله همراه مادر و خواهر امیرمهدي ، به ناچار نگاه ازش گرفتم و راه افتادم .
اما امیرمهدي سر جاش ایستاده بود و تکون نمی خورد .
از کنارش رد شدم و عطر حضورش رو به ریه هام کشیدم .
بدجور دلم هواي اذیت کردنش رو کرد .
آخه مرد هم انقدر آروم ؟
انقدر معصوم و مظلوم ؟
انقدر بی حرف و ساکت ؟
خوب اون خوي شیطونم با این خصلت هاي امیرمهدي بدجور تو وجودم بالاو پایین
می پرید .
ولی تو خونه از اقوام و آشناهاشون و جلوي اون همه آدم که مطمئناً فامیلای
امیرمهدي بودن ؛ ممکن نبود .
تو حیاطشون دو تا قالی بزرگ پهن کرده بودن و خانوما اونجا نشسته بودن .
رفتم و کنار رضوان نشستم که داشت به مهرداد زنگ می زد که بگه ده دقیقه اي طولش بده ؛ بعد بیاد دنبالمون.
حواسم به حرفاي رضوان بود .
که سعی داشت هم آروم حرف بزنه که کسی صداش رو نشنوه و هم مهرداد رو راضی کنه .
معلوم بود مهرداد داره غر می زنه .
با صداي " یاالله " گفتن کسی همه به سمت در برگشتیم .
امیرمهدي بود با یه سینی حاوي لیوان هاي شربت .
شربت هاي آلبالو و پرتقال .
اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود .
بعد هم آروم گفت .
امیرمهدي – من می رم تا جایی و بر میگردم .
نرگس – کجا میري ؟
با لحن اطمینان بخشی گفت .
امیرمهدي – یه کار کوچیک دارم .
زود بر می گردم .
نرگس سري تکون داد و امیرمهدي بدون نگاهی به سمت ما ، رفت .
نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد .
رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت .
رضوان – می خواي بري تو خونه شون رو هم ببینی ؟
متعجب نگاهش کردم .
من – چه جوري بریم ؟
یه حرفایی می زنیا !
لبخندي زد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_سی_و_چهارم
-راستي نگفتي کي از من خوشت اومد!
اها.. داشت یادم مي رفت .. همون شبي که خونه مون مهمون بودین و اینکه با صداقت گفتي با چادر میونهی
خوبي نداری و بعدش اون روزی که رفتیم پارچه بخریم .
یادته ؟ تو ماشین طرز چادر سر کردنت رو که گفتي ایمان آوردم به حرف امیرمهدی.
-عجب روزی بود اون روز!
نفس عمیقي کشید:
-آره . وقتي از خرید برگشتیم نیم ساعتي رو با همون لباسای بیرون تو اتاقش قدم زد . مطمئن بودم داره دیوونه مي شه .
چند روز قبلش مامان ازش پرسید بالاخره بین ملیكا و یه دختر دیگه که مد نظر مامان بود کدومشون رو انتخاب مي کنه که گفت فعلا ً هیچكدوم . اون روز خرید
وقتي دیدم داره با تو حرف مي زنه فهمیدم چرا گفت فعلا ًهیچكدوم .
دلش یه جای دیگه بود !
رفتم تو اتاقش گفتم ..
خب چرا باهاش دعوا کردی ؟ ..
کلافه گفت
_ وقتي مي بینم داره با ارزش ترین چیزهایي رو که داره راحت به معرض نمایش مي ذاره دلم مي خواد چشمام برای همیشه
بسته بشه تا دیگه چیزی نبینم ، نتونستم خودم رو کنترل کنم ... گفتم چرا بهش نميگي چه حسي بهش داری ؟
..گفت مطمئنم تا زماني که بهم اعتماد نكنه حاضر نیست هم قدمم بشه .
گفتم فكر ميکردم دنبال ایني که دوسِت داشته باشه .
در جوابم گفت تا عاشق نباشي اعتماد
نمي کني ، عاشق که باشي از سر عشق به بي ارزش ترین چیزها هم تمام و کمال اعتماد مي کني و من برای هم
قدم شدنش نیاز دارم به اون اعتماد .
گفتم حالا باهاش قهری ؟
تو چشمام خیره شد و گفت ..
بعضي آدما رو مي شه بارها و بارها دوست داشت ...
رسیده بودیم سر خیابون . آروم گفتم:
-شما توقع دارین با این همه عشق ، من ازش دست بكشم ؟
رو به روم ایستاد:
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚