💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
و این حرف از آدمی مثل امیرمهدي یعنی تعریف و تمجید .
که خیلی صادقانه و بدون هیچ حسی از اغراق بیان شد .
ذوق کردم .
مگه می شد ذوق نکرد ؟
و باز حس شرمندگی از آهنگ تو ماشین .
دلم نمی خواست ناراحتش کنم .
ولی باز هم با بی فکري این کار
رو کردم .
براي عذرخواهی لب باز کردم .
من – من تو ماشین فقط می خواستم یه مقدار اذیتت کنم .
اگر میدونستم از اونجور اهنگا بدت میاد ...
باز هم نذاشت ادامه بدم .
امیمهدي – قرار شد در موردش حرف نزنیم .
مصرانه گفتم .
من – باید بگم .
به خدا نمی خواستم ناراحتت کنم .
ادامه ي همون اذیتاي اون شب بود که قرار گذاشتیم به بعد موکول بشه .
لبخند محوي زد .
امیرمهدي – موردي نداره . فقط ...
گره کمی بین ابروهاش افتاد .
امیر مهدی_شما واقعا این آهنگا رو گوش می کنین ؟
مگه ایراد داشت ؟
آهنگش که مشکلی نداشت !
من– مگه چش بود ؟
امیرمهدي – من کاري به ریتم آهنگ ندارم . ولی متنش ...
لب هاش رو کمی جمع کرد .
امیرمهدي – زیادي سبک بود .... سخیف بود ..... هجو بود ...
چرا می ذارین گوش و ذهنتون درگیر این آهنگا بشه ؟
اگر یه متن درست داشت حرفی نبود !
بی حواس گفتم .
من – وقتی زیادي شادم این آهنگا رو گوش می دم .
و وقتی جمله م رو کامل کردم تازه فهمیدم چی گفتم !
و با بهت گفتم .
من – اي واي !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
و با چشمای پر اشك بهم خیره شد.
رضا رو به بابا و مامان گفت:
رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم.
حاج عمو هم رو کرد به باباجون :
عمو –پس لیست رو بدین به من که برم دنبالش شما هم برین دنبال کارای دیگه.
و این شاید تنها قدمي بود که حاج عمو برای ازدواج من و امیرمهدی برداشت . با اینكه در اصل داشت وسایل
مورد نیاز برادر زاده ش رو تهیه مي کرد اما برای من نوعي
کمك محسوب مي شد.
خدا داشت با من چیكار مي کرد ؟ من فقط گفته بودم راضي به رضاش هستم و این همه هوای من رو داشت .
حرف دلم رو شنید ، برآورده ش کرد ، و این همه کمك برام رسوند .
من یه قدم برداشتم و خدا صد قدم جوابم رو داده بود.
بخند عزیزم فردا تو راهه ...
. حلقه ای از نور تو دست ماهه....
بخند عزیزم شب غرق رازه ...
پنجره های خوشبختي بازه...
موقع خداحافظي ، زن عموی امیرمهدی و ملیكا نگاه پر تمسخری به من انداختن و زن عموش آروم و زیر لبي
گفت:
زن عمو –مردم برای اینكه جای پاشون رو محكم کنن چه کارا که نمي کنن!
سعي کردم نشنوم.
نمي خواستم اجازه بدم حرفش روح و روانم رو به بازی بگیره .
زمان ، زمان شادی بود .
وقت به ثمر رسیدن آروزی من و امیرمهدی.
بدون عكس العملي از کنارشون گذشتم و به سمت اتاق امیرمهدی رفتم تا بازم چشمای بازش رو ببینم و با انرژی
بیشتری برم خرید.
قرار بود یكي از زیباترین لحظه های عمرم شكل بگیره
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍