eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . حرف خوب ؟ می خواست با من راجع به چیزهاي خوب حرف بزنه ؟ حرف بزنه ؟ آخ که چه حالی داشت شنیدن این جمالت از دهنش . تو فکر حرفاي خوب تو لحظات با منی .... من عشق می کنم که تو در ارتباط با منی ............ در مقابل حرفش فقط سکوت کردم . انقدر گفتارش براي من شیرین بود که قدرت تکلم رو ازم گرفت . مگه این همون پسري نبود که حرف زدن زیاد با نامحرم رو گناه می دونست . همونی نبود که اون شب تو کوه گفت فقط به خاطر اینکه خوابمون نبره با هم حرف بزنیم ؟ خودش بود . همون پسر ، ولی می خواست با من حرف بزنه . و چه لذتی داشت حرفش و توجهش به من حتی به اندازه ي یه سوغاتی یا کادویی به بهونه ي مژده گونی و یا حرفاي خوب ... این توجهات از کسی مثل امیرمهدي براي من زیاد بود ؛ خیلی . با سوال امیرمهدي دست از سکوت برداشتم . امیرمهدي – چی شد که حاضر شدین نماز بخونین ؟ حرف خوبش درباره ي من بود . گرچه که تأکیدش روي نماز خوندنم بود . ولی هر چی بود درباره ي من بود و همین به قدري برام خوشایند بود که لبخند رو به لب هام هدیه داد . من – یادم بود گفته بودي راه حرف زدن با خدا نماز خوندن . یه بار نیاز شد باهاش اساسی حرف بزنم . هر جور که حرف زدم جواب نگرفتم . به اعتماد حرفت ، از راهی که خودش گفته بود استفاده کردم . وقتی دیدم چقدر زود جوابم رو داد دیگه از حرف زدن باهاش دست برنداشتم . سري تکون داد . امیرمهدي – مطمئن بودم اگر یه بار امتحان کنین دیگه ازش دست نمی کشین . من – چرا مطمئن بودي ؟ امیرمهدي – آدم صادقی مثل شما انقدر درونش پاکه که زود به معنویت پیوند می خوره . ازم تعریف کرد ؟ آره دیگه . گفت درونم پاکه . 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 مامان همونجور که سعي مي کرد با نفس های عمیق جلوی ریزش اشكش رو بگیره لبخند لرزوني زد و جواب داد: مامان –از همین الان مي رم دنبالش. و لبخندش رو بي پروا نثارم کرد. باباجون دستش رو گذاشت رو شونه ی بابا: باباجون –عروس ما همه جوره رو چشممون جا داره . خودتون رو تو زحمت نندازین . گذشت دوره ای که سربلندی یه دختر به جهازش بود. بابا قدردان نگاهش کرد و با لبخند محوی گفت: بابا –شما لطف دارین . بنا به رسم و رسوم یه سری وسیله مي خریم که اول زندگیشون راحت باشن. باباجون هم سری تكون داد و لبخندی زد . بعد رو کرد به مامان طاهره: باباجون –شما برای اومدن عروست برنامه ای ندارین ؟ مامان طاهره با مهر نگاهم کرد: مامان طاهره –چرا ... درسته که جشن عروسیشون قراره بعد از خوب شدن امیرمهدی باشه ، اما یه دور هميِ ساده که مي تونیم داشته باشیم. و رو به باباجون گفت: مامان طاهره –نه ؟ باباجون لبخندش بیشتر شد: باباجون –حتما ً. محمدمهدی دست هاش رو به هم کوبید: محمدمهدی –عالیه . منم تو این دو روزی که هستم همه جوره در خدمتم. نرگس هم در حالي که دستش رو بازوی رضا بود با شادی گفت: نرگس –ما هم هستیم . خودم طبقه ی بالای خونه رو تمیز می کنم تا وسایلشون رو بیارن و بچینن. و با چشمای پر اشك بهم خیره شد. رضا رو به بابا و مامان گفت: رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚