💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
.
حرف خوب ؟
می خواست با من راجع به چیزهاي خوب حرف بزنه ؟
حرف بزنه ؟
آخ که چه حالی داشت شنیدن این جمالت از دهنش .
تو فکر حرفاي خوب تو لحظات با منی .... من عشق می کنم که تو در ارتباط با منی ............
در مقابل حرفش فقط سکوت کردم .
انقدر گفتارش براي من
شیرین بود که قدرت تکلم رو ازم گرفت .
مگه این همون پسري نبود که حرف زدن زیاد با نامحرم رو گناه می دونست .
همونی نبود که اون شب تو کوه گفت فقط به خاطر اینکه خوابمون نبره با هم حرف بزنیم ؟
خودش بود .
همون پسر ، ولی می خواست با من حرف بزنه .
و چه لذتی داشت حرفش و توجهش به من حتی به اندازه ي یه سوغاتی یا کادویی به بهونه ي مژده گونی و یا حرفاي خوب ...
این توجهات از کسی مثل امیرمهدي براي من زیاد بود ؛ خیلی .
با سوال امیرمهدي دست از سکوت برداشتم .
امیرمهدي – چی شد که حاضر شدین نماز بخونین ؟
حرف خوبش درباره ي من بود .
گرچه که تأکیدش روي نماز
خوندنم بود .
ولی هر چی بود درباره ي من بود و
همین به قدري برام خوشایند بود که لبخند رو به لب هام هدیه داد .
من – یادم بود گفته بودي راه حرف زدن با خدا نماز خوندن . یه بار نیاز شد باهاش اساسی حرف بزنم .
هر جور که حرف زدم جواب نگرفتم .
به اعتماد حرفت ، از راهی که
خودش گفته بود استفاده کردم .
وقتی دیدم چقدر
زود جوابم رو داد دیگه از حرف زدن باهاش دست برنداشتم .
سري تکون داد .
امیرمهدي – مطمئن بودم اگر یه بار امتحان کنین دیگه ازش دست
نمی کشین .
من – چرا مطمئن بودي ؟
امیرمهدي – آدم صادقی مثل شما انقدر درونش پاکه که زود به معنویت پیوند
می خوره .
ازم تعریف کرد ؟
آره دیگه .
گفت درونم پاکه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
مامان همونجور که سعي مي کرد با نفس های عمیق جلوی ریزش اشكش رو بگیره لبخند لرزوني زد و جواب داد:
مامان –از همین الان مي رم دنبالش.
و لبخندش رو بي پروا نثارم کرد.
باباجون دستش رو گذاشت رو شونه ی بابا:
باباجون –عروس ما همه جوره رو چشممون جا داره . خودتون رو تو زحمت نندازین . گذشت دوره ای که
سربلندی یه دختر به جهازش بود.
بابا قدردان نگاهش کرد و با لبخند محوی گفت:
بابا –شما لطف دارین . بنا به رسم و رسوم یه سری وسیله مي خریم که اول زندگیشون راحت باشن.
باباجون هم سری تكون داد و لبخندی زد . بعد رو کرد به مامان طاهره:
باباجون –شما برای اومدن عروست برنامه ای ندارین ؟
مامان طاهره با مهر نگاهم کرد:
مامان طاهره –چرا ... درسته که جشن عروسیشون قراره بعد از خوب شدن امیرمهدی باشه ، اما یه دور هميِ
ساده که مي تونیم داشته باشیم.
و رو به باباجون گفت:
مامان طاهره –نه ؟
باباجون لبخندش بیشتر شد:
باباجون –حتما ً.
محمدمهدی دست هاش رو به هم کوبید:
محمدمهدی –عالیه . منم تو این دو روزی که هستم همه جوره در خدمتم.
نرگس هم در حالي که دستش رو بازوی رضا بود با شادی گفت:
نرگس –ما هم هستیم . خودم طبقه ی بالای خونه رو تمیز می کنم تا وسایلشون رو بیارن و بچینن.
و با چشمای پر اشك بهم خیره شد.
رضا رو به بابا و مامان گفت:
رضا –رضوان و مهرداد که فعلا ً درگیر هستن . جای مهرداد هم من در خدمتم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚