eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 _اگر خوشتون نیومد عفو بفرمایید . آخ که چقدر من داشتم ضایع می شدم . از یه طرف حرف های امیرمهدی و از یه طرف دلم که اصلا گوش به فرمان من نبود . ضربان می گرفت . با هر حرفی . سکوت کردم . نمی دونستم باید چی بگم . انقدر حرفش دور از ذهن بود که مغزم براي جواب دادن یاریم نکرد . دستش رو به طرف سینی دراز کرد . امیرمهدي – چاییا سرد شد . برم براتون عوضش کنم . سینی رو عقب کشیدم . نه نباید می رفت . دلم می خواست بیشترباهاش حرف بزنم . حالا به هر بهانه اي . من – نمی خواد . من به چایی بعد از شام عادت ندارم . رضوان هم یه شب چایی نخوره چیزیش نمی شه . امیر مهدي – پس من برم داخل . حرف زدنمون زیاد صورت خوشی نداره . آستین لباسش رو چنگ زدم . من – کسی که حواسش به ما نیست . اینجا هم که فضاي بازه و تنها نیستیم . نگاهش خشک شد به آستینش . کفري از فکرایی که مطمئن بودم تو ذهنش نقش بسته باشه ، با طلبکاري گفتم . من – چیه ؟ استین هم محرم و نا محرم داره ؟ خلاف شرع که نکردم . آروم و با لحن خاصی گفت . امیرمهدي – ممکنه کسی ببینه . من – حالا که کسی نیست . بعد براي اینکه ذهنش منحرف بشه با ناز گفتم . من – یه چیزي بگم امیرمهدي ؟ و اسمش رو سعی کردم با خاص ترین لحنی که بلد بودم ادا کنم . من – اگه زخمی نمی شدي می خواستی چه جوري به اون همه زن کمک کنی ؟ خندید‌. و لبخندش نشون دهنده ي این بود که منظورم رو فهمیده . امیرمهدي – من همون یه بار هم دستم رو داغ کردم که دیگه از این نوع کمکا نکنم. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون . امیرمهدي و حاضر جوابی ؟ و ... و .... این چی گفت ؟ پشت دستش رو داغ کرده بود؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 من –از اینا مهمتر اینه که وقتي خوب شد متوجه حرفا و رفتار ما مي شه ؟ مي تونه درست حرف بزنه ؟ مي تونهفكر کنه و تصمیم بگیره به کاری ؟ از همه مهمتر ... اختیار ... خجالت کشیدم ادامه بدم ... ناتواني در دفع ، در مورد هیچ انساني خوشایند نیست و حرف زدن ازش دردناك و گاهي پر از دلسوزیه . و من نتونستم به راحتي این موضوع رو در مورد امیرمهدی به زبون بیارم. دکتر فهمید مي خواستم چي بگم که سری تكون داد: دکتر –بله ... این کارها رو مي تونه انجام بده ولي ممكنه برای هر کدوم چند روز نیاز به صبر و تحمل داشته باشه تا به حالت نرمال برسه. من –خوبه .. خیلي خوبه .... پس فكر نميکنم جای نگراني باشه. دکتر ابرویي بالا انداخت و نگاهم کرد. گاهي اولویت آدم ها با هم فرق مي کنه . جایي که یه آدم احساس نیاز به غذا رو مهم مي دونه دیگری شاید از کمبود آب در فغان باشه و اولویتش رفع تشنگي. باباجون نگاهي به من انداخت و رو کرد به دکتر: باباجون –همه چي دست خداست دکتر . خدا رو شكر که تا الان ناامیدمون نكرده! و بلند شد ایستاد. باباجون –با اجازتون . من و مامان طاهره هم بلند شدیم . ایستادم تا باباجون و مامان طاهره جلو برن و من هم پشت سرشون که لباسم از پشت کشیده شد. سریع برگشتم و پورمند رو دیدم . با نگاهش منتظر بود تاپدر و مادر امیرمهدی از اتاق خارج بشن. با صدای آروم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم: من –کاری دارین ؟ نیم نگاهي عصبي بهم انداخت و دوباره چشم دوخت به رفتن اونا . برگشتم که من هم برم اما باز مانعم شد و باتندی گفت: پورمند –یه دقیقه وایسا! ایستادم و کمي چرخیدم به سمتش: من –خب ؟ پورمند –داییم روش نشد واضح بگه ، اما من خیلي رُکم . خبر رو باید داد چه خوب چه بد. منتظر نگاهش کردم تا ببینم چي مي خواد بگه که داییش روش نشد و از نظر پورمند خبر خوبي هم نیست. ابرویي بالا انداخت و با لحن خاصي گفت: پورمند –مردت دیگه ..... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍