💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
_اگر خوشتون نیومد
عفو بفرمایید .
آخ که چقدر من داشتم ضایع می شدم .
از یه طرف حرف های امیرمهدی و از یه طرف دلم که اصلا گوش به فرمان من نبود . ضربان می گرفت .
با هر حرفی .
سکوت کردم .
نمی دونستم باید چی بگم .
انقدر حرفش دور از ذهن بود که مغزم براي جواب دادن یاریم نکرد .
دستش رو به طرف سینی دراز کرد .
امیرمهدي – چاییا سرد شد .
برم براتون عوضش کنم .
سینی رو عقب کشیدم .
نه نباید می رفت .
دلم می خواست بیشترباهاش حرف بزنم . حالا به هر بهانه اي .
من – نمی خواد .
من به چایی بعد از شام عادت ندارم . رضوان هم یه شب چایی نخوره چیزیش
نمی شه .
امیر مهدي – پس من برم داخل .
حرف زدنمون زیاد صورت
خوشی نداره .
آستین لباسش رو چنگ زدم .
من – کسی که حواسش به ما نیست .
اینجا هم که فضاي بازه و تنها نیستیم .
نگاهش خشک شد به آستینش .
کفري از فکرایی که مطمئن بودم تو ذهنش نقش بسته باشه ، با طلبکاري گفتم .
من – چیه ؟
استین هم محرم و نا محرم داره ؟
خلاف شرع که نکردم .
آروم و با لحن خاصی گفت .
امیرمهدي – ممکنه کسی ببینه .
من – حالا که کسی نیست .
بعد براي اینکه ذهنش منحرف بشه با ناز گفتم .
من – یه چیزي بگم امیرمهدي ؟
و اسمش رو سعی کردم با خاص ترین لحنی که بلد بودم ادا کنم .
من – اگه زخمی نمی شدي می خواستی چه جوري به اون همه زن کمک کنی ؟
خندید.
و لبخندش نشون دهنده ي این بود که منظورم رو فهمیده .
امیرمهدي – من همون یه بار هم دستم رو داغ
کردم که دیگه از این نوع کمکا نکنم.
چشمام داشت از حدقه می زد بیرون .
امیرمهدي و حاضر جوابی ؟
و ... و .... این چی گفت ؟
پشت دستش رو داغ کرده بود؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
من –از اینا مهمتر اینه که وقتي خوب شد متوجه حرفا و رفتار ما مي شه ؟ مي تونه درست حرف بزنه ؟ مي تونهفكر کنه و تصمیم بگیره به کاری ؟ از همه مهمتر ... اختیار
...
خجالت کشیدم ادامه بدم ... ناتواني در دفع ، در مورد هیچ انساني خوشایند نیست و حرف زدن ازش دردناك و گاهي پر از دلسوزیه .
و من نتونستم به راحتي این موضوع
رو در مورد امیرمهدی به زبون بیارم.
دکتر فهمید مي خواستم چي بگم که سری تكون داد:
دکتر –بله ... این کارها رو مي تونه انجام بده ولي ممكنه برای هر کدوم چند روز نیاز به صبر و تحمل داشته باشه
تا به حالت نرمال برسه.
من –خوبه .. خیلي خوبه .... پس فكر نميکنم جای نگراني باشه.
دکتر ابرویي بالا انداخت و نگاهم کرد.
گاهي اولویت آدم ها با هم فرق مي کنه . جایي که یه آدم
احساس نیاز به غذا رو مهم مي دونه دیگری شاید از کمبود آب در فغان باشه و اولویتش رفع تشنگي.
باباجون نگاهي به من انداخت و رو کرد به دکتر:
باباجون –همه چي دست خداست دکتر . خدا رو شكر که تا الان ناامیدمون نكرده!
و بلند شد ایستاد.
باباجون –با اجازتون .
من و مامان طاهره هم بلند شدیم . ایستادم تا باباجون و مامان طاهره جلو برن و من هم پشت سرشون که لباسم از پشت کشیده شد.
سریع برگشتم و پورمند رو دیدم . با نگاهش منتظر بود تاپدر و مادر امیرمهدی از اتاق خارج بشن.
با صدای آروم و با لحن نه چندان دوستانه ای گفتم:
من –کاری دارین ؟
نیم نگاهي عصبي بهم انداخت و دوباره چشم دوخت به رفتن اونا . برگشتم که من هم برم اما باز مانعم شد و باتندی گفت:
پورمند –یه دقیقه وایسا!
ایستادم و کمي چرخیدم به سمتش:
من –خب ؟
پورمند –داییم روش نشد واضح بگه ، اما من خیلي رُکم .
خبر رو باید داد چه خوب چه بد.
منتظر نگاهش کردم تا ببینم چي مي خواد بگه که داییش روش نشد و از نظر پورمند خبر خوبي هم نیست.
ابرویي بالا انداخت و با لحن خاصي گفت:
پورمند –مردت دیگه .....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍